اکران آنلاین «مستند قصه‌ها» پرتره‌ای از هوشنگ مرادی کرمانی استوری به مثابه تست بازیگری | درباره بازیگر خردسال نقش سالار معمولی در «پایتخت ۷» دوبلور‌های انیمیشن فوتبالیست‌ها مهمان برنامه ۱۰۰۱ می‌شوند ترخیص علی دهباشی از بیمارستان کمدی «در مدت معلوم ۲» در مسیر تولید انیمیشن ناگفته نماند، در راه فرانسه دلیل توقیف سریال ۸۷ متر، از زبان کیانوش عیاری میزبانی مبلمان شهری از آرایه های خلاقانه هنری | گزارشی از بخش آذین بندی جشنواره هنر‌های شهری نوروز ۱۴۰۴ مشهد آموزش داستان نویسی | تداوم حافظه (بخش پنجم) نقش هایی از «شاهنامه» بر یکی از گران ترین ساعت های جهان وقتی هنوز نامحرمیم مستند شگرد در راه روسیه دیدار رئیس قوه قضائیه با عنایت بخشی، بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون + فیلم و تصاویر سریال خوشه‌های خشم ساخته می‌شود صحبت‌های علی عطشانی از همکاری با «وال کیلمر» و اولین تجربه کارگردانی اش در هالیوود انتقاد تند مهران غفوریان به حملات جدید غزه + عکس سازندگان فیلم کیک محبوب من به حبس محکوم شدند ساخت فیلم مرگ سرگردان با کارگردانی مایکل سارنوسکی نخل طلای افتخاری کن برای رابرت دنیرو
سرخط خبرها

حکایت پیرمرد و پسرش و کلاغ

  • کد خبر: ۱۲۹۹۶۸
  • ۲۵ مهر ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۳
حکایت پیرمرد و پسرش و کلاغ
چندی پیش در حیاط خانه‌ای در خیابان سی وهشتم شرقی در یکی از شهر‌های یکی از ایالت‌های ایالات متحده آمریکای جهان خوار، پیرمردی هشتادساله و پسر چهل وپنج ساله اش روی نیمکتی نشسته بودند.

چندی پیش در حیاط خانه‌ای در خیابان سی وهشتم شرقی در یکی از شهر‌های یکی از ایالت‌های ایالات متحده آمریکای جهان خوار، پیرمردی هشتادساله و پسر چهل وپنج ساله اش روی نیمکتی نشسته بودند. پیرمرد به گوشه وکنار حیاط نگاه می‌کرد و پسر درحالی که مشغول مطالعه کتابی علمی فلسفی تحلیلی بود، سوپ آماده‌ای را که برای پدرش درست کرده بود، قاشق قاشق در دهان وی می‌گذاشت. در این لحظه کلاغی در حیاط فرود آمد و کنار باغچه نشست.

پیرمرد نگاهی به کلاغ کرد و از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر سرش را از روی کتاب بلند کرد و کلاغ را دید و گفت: کلاغ. چند لحظه بعد پیرمرد دوباره از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر بار دیگر سرش را از روی کتاب بلند کرد و جواب داد: گفتم که، کلاغ. چند لحظه بعد پیرمرد دوباره از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر که مشغول مطالعه فصل مهمی از کتاب بود، بار دیگر سرش را از روی کتاب بلند کرد و گفت: پدرجان، الان بهت گفتم. کلاغه. کلاغ.

چند لحظه بعد پیرمرد دوباره از پسرش پرسید: این چیه؟ پسر که تمرکزش به هم ریخته و اعصابش سابیده شده و کنترل خود را از دست داده بود، فریاد زد: کلاغه، کلاغه، کلاغ. در این لحظه، پیرمرد با دشواری فراوان از روی نیمکت بلند شد و عصازنان به داخل خانه رفت و دقایقی بعد با یک دفترچه کهنه به حیاط بازگشت و روی نیمکت نشست و دفتر را گشود و صفحه‌ای از آن را پیدا کرد و به دست پسر داد.

پسر شروع به خواندن آن صفحه کرد. پیرمرد گفت: بلند بخوان. پسر خواند: پسر کوچکم سه سال دارد. امروز روی مبل نشسته بود که کلاغی لب پنجره نشست. پسرم بیست و سه بار نام آن را از من پرسید و من بیست و سه بار به او گفتم کلاغ.

من هربار او را بغل می‌کردم و ماچ می‌کردم و نه تنها عصبانی نمی‌شدم، بلکه هربار به او علاقه بیشتری پیدا می‌کردم، اما او چی؟ پسر که با خواندن این جملات غرق در خجالت و شرمندگی شده بود، گفت: واقعا؟ پیرمرد گفت: بلی. کلاغ گفت: من هم شاهدم. پسر رو به کلاغ کرد و گفت: تو مگر چند سالت است؟ کلاغ گفت: ۵۶ سال. پسر رو به پدر کرد و گفت:‌ای پدر، من از صمیم قلب از شما عذر می‌خواهم. وی افزود: آن وقت شما ۴۲ سال پیش و این دفتر را به یاد دارید، اما اسم این پرنده را فراموش کرده اید و هربار از من می‌پرسید؟ پیرمرد گفت: بلی. پسر گفت: ایرادی ندارد و خاموش شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->