وکیل امیر تتلو: قاضی پس از بررسی اظهارات و نشانه‌های عملی، توبه او را پذیرفت اختتامیه جشنواره ملی ناداستان «سفر در معنا» در مشهد برگزار شد + ویدئو هادی حجازی‌فر، مجری دو پروژه متفاوت می‌شود سینما، پل تازه ارتباطی ایران و ارمنستان سوگل خلیق: سریال «شکارگاه» دشواری هم داشت اما نتیجه ارزشمند بود فصل دوم سریال «دکل» از شبکه چهار پخش خواهد شد «قرار» با حال و هوای حرم مطهر رضوی روی آنتن شبکه تهران می‌رود فراخوان اولین رویداد نمایشنامه‌نویسی «قلم» منتشر شد علی دهکردی: دوران سختی را پشت سر گذاشتیم + عکس «کبوتر امید» از گرشا رضایی منتشر شد کافه شهر | مونولوگی از عشق و قند و خاطره ۱۵  فرهنگ سرای مشهد میزبان اکران فیلم و پویانمایی شده‌اند انتشار فهرست ۱۰۰ فیلم برتر دهه ۱۹۷۰ میلادی سینما با یک فیلم ایرانی ماجرای لغو اجرا‌های نمایش خانه به دوش در مشهد نتفلیکس فیلم هیجان‌انگیز «فرانکنشتاین» را اکران می‌کند طراح لوگوی «۰۰۷» جیمز باند درگذشت رمان «دیوید کاپرفیلد» ترجمه مسعود رجب‌نیا به چاپ سیزدهم رسید آغاز فیلمبرداری فیلم جدید جوئل کوئن در اسکاتلند پخش دوبله فارسی «جاده یخی انتقام» در شبکه نمایش خانگی
سرخط خبرها

عیسی بیشتر از ما می‌فهمید

  • کد خبر: ۱۳۶۶۷۳
  • ۰۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۸:۱۱
عیسی بیشتر از ما می‌فهمید
عیسی که از سربازی برگشت، عوض شد. رفت کلاس‌های شبانه و درس خواند و باسواد شد.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

عیسی که از سربازی برگشت، عوض شد. رفت کلاس‌های شبانه و درس خواند و باسواد شد. اهل مطالعه شد و شروع کرد به خواندن کتاب‌های سنگین. من دانشجو بودم. هر موقع که می‌رفتم دم مغازه ابزارفروشی ا ش، یک فهرست بلندبالا از کلماتی که معنایشان را نمی‌دانست، جلوی من می‌گذاشت؛ مثل دموکراسی، بورژوازی و....

من هم به فراخور سوادی که داشتم -که زیاد هم نبود- یک چیزی می‌گفتم. بلد هم که نبودم، کم نمی‌آوردم و همین طوری یک چیزی می‌بافتم. نگو عیسی تنها از من نمی‌پرسیده؛ مثلا یک استاد دانشگاه که می‌آمده برای ویلایش انبردست بخرد، جواب دیگری می‌داده. ولی عیسی چیزی به من نمی‌گفت تااینکه یک روز از کنار مزرعه آفتابگردانی می‌گذشتیم. گل‌های آفتابگردان را با پارچه پوشانده بودند. عیسی طبق معمول از من پرسید:
- قاسم! چرا روی این گل‌ها را پوشانده اند؟

من با کمی تأمل گفتم:
- وقتی آفتابگردان به بلوغ می‌رسد، تخم‌های خود را به اطراف پرتاب می‌کند؛ برای همین.
عیسی با صراحت تمام گفت:
- غلط کردی!  اینا رو، چون چغوکا می‌خورند، با پارچه پوشوندن.
عیسی توی همان یک فحش، تمام عصبانیت خودش را برای همه آن چرت وپرت‌هایی که گفته بودم، تحویلم داد.

یک روز توی جلسه مثنوی خوانی، رسیدیم به مقوله مرگ. آقای ترابیان، استاد جلسه، پرسید:
- اگه پدر یا مادرتون بمیره، چه حالی پیدا می‌کنید؟
هر کسی، چیزی گفت؛ من درجا سنکوپ می‌کنم.
- من نمی‌تونم تحمل کنم.
حتی یکی دو نفر گریه کردند.
عیسی با خونسردی تمام گفت: به راحتی مرگ را قبول می‌کنم.
همه مسخره اش کردیم.

اتفاقا بعد از چند وقت، دایی حالش خراب شد. سرطان گرفته بود. عیسی تمام مدت در بیمارستان ماند.
یک شب زنگ خانه ما را زد. برادرم در را باز کرد. آمد داخل خانه و گفت:
- کجایی قاسم؟ امروز جلسه داشتیم؟ بچه‌های ویلاشهر اومدن، کارت دارن.
با هم آمدیم بیرون. کسی نبود. به من گفت:
- بابام همین الان تموم کرد.

من سست شدم. دست انداختم دور گردنش. گفت:
- حالا وقت این کار‌ها نیست. به مادرت و بچه‌ها هم هیچی نگو، فقط فردا صبح برو دنبال تابوت و قبر.
از خونسردی اش تعجب کردم. تا هفتم دایی یک قطره اشک نریخت، تاجایی که همه شاکی شدند. به او گفتم:
- لااقل جلوی مردم، حالت گریه بگیر.
جملاتی به من گفت. اشک ریخت و گفت. لرزید و گفت.

- در تمام این دو ماه، تو بیمارستان، تمام تلاشم را برای بابا کردم. با هم عشق کردیم. هیچ وقت این قدر توی بغلم نخوابیده بود. هیچ وقت زیرش را خشک نکرده بودم.
من تلاشم را کردم، اما نشد. الان چرا باید گریه کنم؟
حس کردم عیسی دیگر خیلی بزرگ شده است؛ خیلی بزرگ‌تر از امثال من.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->