در یکی از شهرهای نواحی مرکزی، مرد جوانی که اهل کار و تلاش و کسب روزی حلال نبود و از راه هایی، چون دله دزدی و خریدوفروش دلار در ارقام کوچک و کلاهبرداریهای زیر ۳ میلیون تومانی و کارچاق کنی و دلال بازی و مشاغلی از این دست روزگار میگذراند، تصمیم گرفت به مسجد برود و کفشهای نو و تمیز نمازگزاران را سرقت کند و در بازار دست دوم فروشان بفروشد.
اما پس از آنکه وارد مسجد شد، نمازگزاران را دید که کفشهای خود را داخل کیسه پلاستیکی مینهند و با خود به داخل مسجد میبرند و در حین نماز جلوی چشم خویش میگذارند و هیچ کفشی در کفش کن وجود ندارد که او بتواند آن را سرقت کند.
با خود فکر کرد برای آنکه بتواند کفشی را بدزدد، باید به سراغ نمازگزاران برود و از غفلت آنها سوءاستفاده کند و کفشهای داخل کیسه را سرقت کند.
پس یکی از نمازگزاران را که سرووضع بهتری داشت، انتخاب کرد و کنار وی نشست و گفت: «سلام». مرد نمازگزار گفت: «علیکم السلام و رحمه ا... وبرکاته.»
مرد دله دزد گفت: «حاجی جان! آیا میدانی من بیشتر دوست دارم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم؟» مرد نمازگزار گفت: «واقعا؟ چقدر جالب!» و کفش هایش را به خودش چسباند.
مرد دله دزد گفت: «حاجی جان! آیا میدانی نماز با کفش قبول نمیشود؟» مرد نمازگزار گفت: «واقعا؟ چقدر جالب! اتفاقا کفش هم بی نماز قبول نمیشود.» مرد دله دزد قدری فکر کرد و ازآنجاکه متوجه منظور مرد نمازگزار نشده بود، پرسید: «چی؟» مرد نمازگزار گفت: «نخودچی، پیچ پیچی.»
وی سپس افزود: «ببین بچه جان! من خودم یک مفسد اقتصادی کلان و یک ابربدهکار بانکی هستم و این نمازی هم که میبینی، محض ریا میخوانم. آن وقت توی دله دزد بدبخت هیچی ندار کلاهبردار میخواهی کفش مرا بدزدی؟ میخواهی زنگ بزنم آدم هایم بیایند همین جا لختت کنند؟»
مرد دله دزد که توقع چنین پاسخی را نداشت و از شنیدن آن جا خورده بود، از هیبت مرد ظاهرا نمازگزار مفسد اقتصادی کلان و ابربدهکار بانکی نیز گرخیده بود، از کنار وی برخاست و گفت: «خیر، قربان!» و با سرعت پا به فرار گذاشت و از مسجد خارج و در شلوغی شهر گم شد و تا لحظه نگارش این سطور، از سرنوشت وی اطلاعی در دست نیست.