برو کار می‌کن، نگو بازنشسته‌ام! پدر در پدر پهلوان‌زاده‌ایم گذر‌های هنری به وسعت شهر | گزارشی از بخش جدید جشنواره هنر‌های شهری بهار ۱۴۰۴ درنگی در کم‌وکیف برگردان‌های منثور منظومه فردوسی، به‌مناسبت انتشار «شاهنامه منثور»، اثر گیتی فلاح‌رستگار رقابت ۲۴ گروه در جشنواره ملی سرود رضوی مستند «جانان» اثر فیلم‌ساز مشهدی، روی آنتن شبکه دو + زمان پخش انتشار مجموعه داستان «شرّ درونش» قسمت ۱۲ مسابقه مافیا دن، در شبکه خانگی رکوردشکنی تقاضا برای بلیت مشهد، هم‌زمان با پخش قسمت پایانی «پایتخت» حضور دیزنی با «زوتوپیا۲»، «الیو» و «داستان اسباب‌بازی ۵» در جشنواره انسی رکوردشکنی نمایش آنلاین | «پایتخت ۷» در تلوبیون ۱.۸۵ میلیارد دقیقه تماشا شد خانه منسوب به «سعدی» در حال ویرانی مجری مراسم جوایز امی ۲۰۲۵ را بشناسید زمان پخش فصل دوم سریال بی‌باک: تولدی دوباره صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴ مروری بر حواشی سریال پایتخت ۷ | از جایگزینی سارا و نیکا تا سانسور چهار قسمت و پایان ناگهانی داستان
سرخط خبرها

شام آخر پاییز

  • کد خبر: ۱۴۰۹۰۴
  • ۲۹ آذر ۱۴۰۱ - ۱۶:۴۷
شام آخر پاییز
حمید سبحانی - عکاس و نویسنده
حمید سبحانی
نویسنده حمید سبحانی

قطار از ایستگاه آزادی عبور کرد و رسید به زیر میدان پارک، همچین که اولین پرتو‌های آفتاب خودشان را انداختند توی واگن و تصویر آسمان از شیشه هویدا شد؛ پیرزنِ نشسته روی صندلی اول مثل گلی که به آب یا نور رسیده باشد از حالت کز کرده درآمد و سرش را آورد بالا و لبه چادر گل دارش را گرد کرد دور صورتش که بیرون را ببیند.

بلندگوی قطار گفت «ایستگاه پارک ملت» پیرزن بدون اینکه مخاطب خاصی را در نظر داشته باشد گفت «آخ پارک ملت، آخر هفته، غروب پنجشنبه یا جمعه با حاج رضا می‌آمدِم پارک ملت لب استلخ مِنشستِم، جِوونا زیاد میامدَن» بعد کمی بیرون را تماشا کرد و از زن جوان بغلی پرسید «امروز چند شنبه یِ؟»

زن گفت «سه شنبه» پیرزن دوباره بیرون را تماشا کرد و گفت «مُگُم‌ای پنشنبه دمی گوجه درست کنُم آمَدِم پارک شامِمانمِ بیارِم،‌ای غذا رهِ حاج رضا دوست دِرِه! خدا رِ چه دیدی شاید سِوار او چرخ فلک بزرگه هم شُدِم» بعد برگشت رو به طرف زن و ادامه داد «مُو البتن مِتِرسُم سوار شُم، ولی حاج رضا مگه از او بالا شهر خیلی قشنگه، تازه حرمم دیده مِرِه» پیرزن دوباره خیره شد به بیرون و قطار چند ایستگاه دیگر را از میان بولوار وکیل آباد و زیر درختان گذشت.

پیرزن دوباره بدون در نظر گرفتن مخاطبی گفت «آخ آخ نیگا برگای‌ای درختای توت زرد شده، ریخته؛ امسال نیامدِم توت تکون بِدِم، توت بخورِم» بعد دوباره رو به سمت زن گفت «ما هر سال همو اولای خرداد چندبار میِم وسط بولوار وکیل آباد به توت خوری، ماشاءا... چه توتایی دِره، حاج رضا قیسی توت خیلی دوست دِره؛ با چایی مُخوره» زن با حالتی بین بهت و لبخند فقط برای پیرزن سر تکان می‌داد. پیرزن با خودش ادامه داد «امسال کِی پاییز شد؟ کی برگا ریخت؟ ما که نیامدِم توت بتکونِم» بعد دوباره از زن پرسید «خواهر جان چندم برجه؟»

زن گفت «بیست و نهم» پیرزن گفت «بیست و نهم کِی؟» زن جواب داد «بیست و نهم آذر مادر جان، فردا روز آخر پاییزه» پیرزن گفت «ای خدا! یعنی فردا شب چله یِ؟! هیچ کاری نکردُم نه هِندِونه ای، نه اناری، نه تخمه آجیلی، حاج رضا اقد حساسه رو شب چله! شام چی درست کُنُم» بعد رو به زن گفت «کِدو حلوایی خوب کجا مُفروشن!» بدون اینکه منتظر جواب زن بماند بلند شد و داد زد «آی آقا! نِگَر درِن مو پیاده مِشُم، نگر دار آقا...» کاغذی از زیر چادر پیرزن افتاد جلو پای زن جوان، خم شد و آن را برداشت. یک عکس قدیمی پرتره دونفره سیاه و سفید از یک زن و مرد جوان بود. پشت عکس را نگاه کرد چندین شماره همراه بود با چندین اسم که فامیلی شان یکی بود. سرش را که بالا آورد دید پیرزن در حال پیاده شدن است. او هم سریع دوید به سمت در خروجی.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->