برگزاری مراسم گرامیداشت روز شعر و ادب فارسی در آرامگاه فردوسی انتشار فراخوان رویداد ایده‌پردازی فعالیت‌های تبلیغی، دینی در کانون‌های جمعیتی «در فضای شهر» «ابوالفضل پورعرب» ویلچرنشین شد! + عکس محسن تنابنده و سیروس مقدم در پشت صحنه «پایتخت ۷» + عکس دو نکوداشت و یک رونمایی به بهانه روز شعر در تالار فردوسی مشهد ماجرای استاد شهریار و نقد‌هایی که بر سریال کمال تبریزی وارد شد «فرانسیس فورد کاپولا» فیلم جدیدش را می‌سازد نامزد‌های نهایی جایزه ادبی «بوکر» معرفی شدند رونمایی از مستند «حبیب آقا» همزمان با هفته دفاع مقدس علیرضا خمسه: سفارشی‌کارکردن، نوستالژی‌شدن فیلم‌ها و سریال‌ها را از بین می‌برد مجید پُتکی در مسابقه پلیسی «سرنخ» مصطفی مستور: دانشی که از تفکرکردن به دست می‌آید، ارزشمند است ساخت سینما در مجتمع‌های تجاری مشهد؛ فرصتی برای سودآوری یا ارتقای فرهنگی؟ دل با امید وصل به جان خواست درد عشق* به نان و نوا رسیدن از کنار کتاب فارسی پیکر صدرالدین حجازی در خاک آرام گرفت + تصاویر فیلم های برگزیده فنلاند و ایسلند در راه اسکار ۲۰۲۵ ساخت فصل پنجم «امیلی در پاریس»
سرخط خبرها

دعوا برای لباس سیاه

  • کد خبر: ۱۴۴۱۴۸
  • ۱۸ دی ۱۴۰۱ - ۱۵:۱۱
دعوا برای لباس سیاه
حسینیه سفلی جامخوانی‌های بزرگی داشت که توی این‌ها لباس سیاه می‌ریختند. همه لباس‌ها هم سایز بزرگ بود. یعنی من که تنم می‌کردم تا قوزک پایم می‌آمد.

آن زمان همه مردم لباس سیاه نداشتند. یا ما فکر می‌کردیم همه مردم لباس سیاه ندارند، چون خودمان نداشتیم.

حسینیه سفلی جامخوانی‌های بزرگی داشت که توی این‌ها لباس سیاه می‌ریختند. همه لباس‌ها هم سایز بزرگ بود. یعنی من که تنم می‌کردم تا قوزک پایم می‌آمد. سال به سال این‌ها را از زیر شیروانی حسینیه بیرون می‌آوردند و برای وقتی هیئت راه می‌افتاد استفاده می‌کردند.

جلو سینه همه لباس‌ها یک پنجره داشت که با دکمه بسته می‌شد. آن‌هایی که می‌خواستند سینه بزنند دکمه هایش را باز می‌کردند. ما هم که تا یک مقداری سینه هایمان سرخ می‌شد به هم نشان می‌دادیم. هرکس سرخ‌تر بود بیشتر احساس غرور و موفقیت می‌کرد.

یک لباس سیاه را یک نفر تعارفی برای ما آورده بود. برادر بزرگ ترم که بیشتر به تیپ خود اهمیت می‌داد لباس را پوشیده بود. صبح عاشورا دیدم لباس را یک گوشه انداخته و رفته است. لباس را پوشیدم و با خوشحالی به سمت حسینیه حرکت کردم. هیئت داشت دم روز عاشورا را تمرین می‌کرد. پرده وسط حسینیه را کشیده بودند.

جامخوانی لباس‌های سیاه را آن طرف خالی کرده بودند و این طرف هیئت مشغول نوشتن دم روی پلاکارد و تمرین بود. من هم داخل یکی از دسته‌ها نشستم. آن دسته‌ای که جلوتر می‌رفت. چون هرچه ساندویچ کالباس و شیر کاکائو بود همان هیئت اول نفله می‌کرد و به هیئت دوم نمی‌رسید. شاید بزرگ‌تر‌ها اهمیتی نمی‌دادند، ولی برای ما این یکی از ملزومات عاشورا بود. اینکه حتما چیزی به ما برسد. برای همین دسته اول همیشه شلوغ‌تر بود.

نشسته بودم که یکی از بچه‌ها به من نزدیک شد و گفت:
- این چیه پوشیدی؟
- لباس سیاهه مگه چیه؟
- این لباس زنانه است. کاش لااقل چیزی زیرش تنت می‌کردی. تمام بدنت دیده می‌شه. باور کن این لباس زنانه است.
- تو از کجا می‌دونی؟
- خوب نگاه کن سر آستینش توردوزی داره و گشاد‌تر ه. خود لباس هم توریه.

کم کم متوجه شدم همه دارند به من نگاه می‌کنند.

خلاصه سریع رفتم پشت پرده و لباس را در آوردم و کنارم گذاشتم و شروع کردم به پیدا کردن یک لباس از داخل خرمن لباس‌های سیاه حسینیه. چند نفری آنجا بودند. لباس پیدا کردند و رفتند.

آن طرف هیئت حرکت کرده بودند و ایستاده دم را تمرین می‌کردند.

به کربلا کفن مگر به غیر بوریا نبود
مگر حسین فاطمه عزیز مصطفی نبود
مگر کسی که کشته شد تنش برهنه می‌کنند
مگر که پاره پیروهن به پیکرش روا نبود

ناگهان یک نفر از پشت سرم گفت:
- من که لباسمو پیدا کردم
نگاه کردم لباس من را تنش کرده بود. چقدر هم بهش می‌آمد. گفتم:
- اون لباس مال منه.
- برو بابا خودم پیدا کردم. یک ساعته دارم می‌گردم
صدا پیچید: (مگر کسی که کشته شد تنش برهنه می‌کنند؟)

خلاصه درگیری شروع شد. پسره با چنگ و دندان چسبیده بود به لباس و ول نمی‌کرد. من هم چسبیده بودم به پیرهنم. اون بکش من بکش. دوسه تا مشت به چک و چانه ام زد و مثل گربه ناخن ناخنم کرد من هم زورم بهش نمی‌رسید. کسی هم نبود. خون از دماغ و دهنم جاری بود. حسینیه نصفه شده بود کل جمعیت آن طرف بودند و ما دو نفر این طرف. ناگهان آستین لباس پاره شد.

مگر که پاره پیرهن به پیکرش روا نبود؟

یک لگد به من زد. پیرهن پاره را در آورد و انداخت. لباسی پوشید و رفت.

من هم لباسی پوشیدم. سینه ام پر از رد ناخن هایش بود و می‌سوخت. از دماغ و دهانم خون می‌آمد و تمام سعیم را می‌کردم که خون‌ها را با لباس پاره پاک کنم تا روی فرش‌های حسینیه نریزد.

با چشم گریان و بدن کوفته و خون آلود به سمت خانه حرکت کردم. هیئت راه افتاده بود.

زن‌ها که بیرون حسینیه مرا می‌دیدند زار زار گریه می‌کردند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->