اختتامیه بیست‌وششمین جشنواره بین‌المللی قصه‌گویی خراسان رضوی برگزار شد همه چیز درباره فصل دوم بازی مرکب ( اسکوییدگیم ) + بازیگران و تریلر و خلاصه داستان هوش مصنوعی باید در خدمت هنر باشد | گفت‌و‌گو با علیرضا بهدانی، هنرمند برجسته خراسانی هوران؛ اولین رویداد گفت‌و‌گو محور بانوان رسانه در مشهد| حضور بیش از ۵۰ صاحب‌نظر در حوزه زنان+ویدئو نگاهی به آثاری که با شروع زمستان در سینما‌های کشور اکران می‌شوند شهر‌های مزین به کتاب | معرفی چند شهرِ کتاب در جهان که هرکدام می‌تواند الگویی برای شهرهای ما باشد معرفی اعضای کارگروه حقوقی معاونت هنری وزارت ارشاد + اسامی واکنش علی شادمان، بازیگر سینما و تلویزیون، به رفع فیلترینگ + عکس چرا فیلم علی حاتمی پوستر فجر شد؟ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۶ دی ۱۴۰۳ فیلم‌های آخرهفته تلویزیون (۶ و ۷ دی ۱۴۰۳) + زمان پخش و خلاصه داستان پوستر چهل و سومین جشنواره فیلم فجر را ببینید + عکس «فراهان» با نوای اصیل ایرانی در مشهد روی صحنه می‌رود گلایه‌های پوران درخشنده از بی‌توجهی‌ها استادی که فروتنانه هنرجو بود | درباره مرحوم بشیر محدثی‌فر، نقاش تصاویر شهدا پاییدن یک ذهن مالیخولیایی | نگاهی به فیلم «تعارض»، اثر محمدرضا لطفی «ناتوردشت» با بازی حجازی‌فر و مولویان در تدارک فیلم فجر
سرخط خبرها

چه خوب که به یک زولبیا نباختم

  • کد خبر: ۱۵۷۷۴۹
  • ۱۹ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۵
چه خوب که به یک زولبیا نباختم
چشم هایم از گرسنگی سیاهی می‌رفت. دلم می‌خواست زودتر اذان بگویند و یکی از آن زولبیا‌های توی دیس را بگذارم دهنم.

چشم هایم از گرسنگی سیاهی می‌رفت. دلم می‌خواست زودتر اذان بگویند و یکی از آن زولبیا‌های توی دیس را بگذارم دهنم. انگار هیچ وقت تا آن روز زولبیا نخورده بودم. خواهرهایم در آشپرخانه مشغول پخت و پز بودند. یکی فرنی می‌پخت دیگری برنج آبکش می‌کرد. هنوز ساعت ۲ بعد از ظهر بود و تا اذان سه چهارساعتی زمان مانده بود.

تازه یازده سالم تمام شده بود. فقط تا ظهر حواسم به گرسنگی نبود و سرم گرم مدرسه و بازیگوشی بود. اما خانه که می‌آمدم انگار زمان نمی‌گذشت. آن روز برای افطار میهمان داشتیم. خانه بوی غذا‌های جورواجور می‌داد. بوی نان تازه، برنج دم کشیده، سبزی و... شیطان توی جلدم رفته بود که وقتی خواهرهایم حواسشان نیست یکی از آن بامیه‌های طلایی را درسته قورت بدهم.

با خودم می‌گفتم کاش زودتر اذان بگویند. یاد خاطره‌ای که معلممان برایمان تعریف کرده بود افتادم. می‌گفت وقتی هم سن و سال ما بوده با دختر‌ها و پسر‌های فامیل دور هم جمع بودند. ماه رمضانی بوده و گرسنگی روزه حسابی به آن‌ها فشار آورده بود. یکی از بچه‌ها گفته پس کی افطار می‌کنیم دیگری هم گفته بود وقتی صدای اذان بیاید. یکی از پسر‌ها هم رفته بالای پله‌های خانه و اذان گفته است. آن‌ها هم خوش و خرم روزه شان را باز کرده اند.

با خودم می‌گفتم کاش زودتر صدای اذان بیاید. یا اصلا یادم برود روزه ام. با خودم کلنجار می‌رفتم و مدام از جلو دیس زولبیا رژه می‌رفتم. یکی از خواهرهایم صدایم کرد و گفت: می‌دانم گرسنه ای، اما روزه داری زحمت دارد. برو و بخواب. تا بیدار شوی میهمان‌ها آمده اند و وقت اذان هم شده است.

آن روز گذشت و من کلی توی دلم خوشحال شدم که توانستم جلو خودم را بگیرم و به یک زولبیا نبازم. بالأخره عید فطر شد و برادرم یک هزارتومانی نو به من جایزه داد. آن صبحانه و آن عید هر سال همین وقت‌ها در فکرم می‌چرخد. کاش حالا که بزرگ شدیم بیشتر حواسمان باشد تا بر نفسمان پیروز شویم و از زولبیا‌های زندگی مان شکست نخوریم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->