دانلود قسمت پانزدهم سریال پایتخت ۷ + تماشای آنلاین اکران آنلاین «مستند قصه‌ها» پرتره‌ای از هوشنگ مرادی کرمانی استوری به مثابه تست بازیگری | درباره بازیگر خردسال نقش سالار معمولی در «پایتخت ۷» دوبلور‌های انیمیشن فوتبالیست‌ها مهمان برنامه ۱۰۰۱ می‌شوند ترخیص علی دهباشی از بیمارستان کمدی «در مدت معلوم ۲» در مسیر تولید انیمیشن ناگفته نماند، در راه فرانسه دلیل توقیف سریال ۸۷ متر، از زبان کیانوش عیاری میزبانی مبلمان شهری از آرایه های خلاقانه هنری | گزارشی از بخش آذین بندی جشنواره هنر‌های شهری نوروز ۱۴۰۴ مشهد آموزش داستان نویسی | تداوم حافظه (بخش پنجم) نقش هایی از «شاهنامه» بر یکی از گران ترین ساعت های جهان وقتی هنوز نامحرمیم مستند شگرد در راه روسیه دیدار رئیس قوه قضائیه با عنایت بخشی، بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون + فیلم و تصاویر سریال خوشه‌های خشم ساخته می‌شود صحبت‌های علی عطشانی از همکاری با «وال کیلمر» و اولین تجربه کارگردانی اش در هالیوود انتقاد تند مهران غفوریان به حملات جدید غزه + عکس سازندگان فیلم کیک محبوب من به حبس محکوم شدند ساخت فیلم مرگ سرگردان با کارگردانی مایکل سارنوسکی
سرخط خبرها

نقطه عطف زندگی سکینه

  • کد خبر: ۱۷۵۸۸۵
  • ۰۳ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۳:۳۴
نقطه عطف زندگی سکینه
توی منطقه بازفت هیچ اسبی هیچ چهارپایی به قشنگی میرنا؛ مادیان کدخدا نبود. سفید و براق و ستبر.
حمید سبحانی
نویسنده حمید سبحانی

شب نهم محرم سال ۱۴۰۱ نقطه عطف تاریخ دهه ششم زندگی سکینه، زن مرحوم کربلایی رضا بود. بعد از مرگ کربلایی او تقریبا تنها شد. دو دختر و سه پسرش هرکدام ساکن زاویه دوری از محل زندگی مادرشان در بازفت چهارمحال شدند. نزدیک ترینشان دخترش طلا ست که ساکن مسجد سلیمان است و آن خودش به قدر کافی دور است. بگذارید روایت را از مسیر دیگری برسانم به شب مهم زندگی سکینه!

توی منطقه بازفت هیچ اسبی هیچ چهارپایی به قشنگی میرنا؛ مادیان کدخدا نبود. سفید و براق و ستبر. با یال‌های بلند طلایی. گردن بلند و چشمان درشت. صبح عاشورا که وارد مراسم عزا می‌شد تو گویی کسی نمی‌توانست تصور کند که آن روز عاشورا در سال ۶۱ هجری ذوالجناح حسین بن علی (ع) جور دیگری بوده است. همین که پا به میدان می‌گذاشت زن‌های بسیاری اشکشان جاری می‌شد. اما آن شب نهم محرم سال ۴۰۱ سکینه داشت آماده خواب می‌شد که در خانه اش به صدا در آمد. وقتی جلو در چراغ گردسوز را بالا آورد توی نور صورت کدخدا بود و مهیار که همیشه مقدمات مراسم عزای محرم را به پا می‌کرد.

کدخدا به سکینه گفت «میرنا آبستنه، و همین روزا هر لحظه ممکنه بزاد. قرار بود رفیق مهیار یه اسب سفید از شهر بیاره برا مراسم روز عاشورا. اما امروز کوه ریزش کرده و جاده بسته است. تا بعد عاشورا هم وا نمیشه. مراسم عاشورا هم که بی اسب نمیشه. مهیار گفت خاله سکینه قاطرش رو خیلی دوست داره. شاید قبول نکنه. من، اما گفتم...»

سکینه نگذاشت حرف کدخدا تمام بشود و گفت «صبح عاشورا خودم مهیا می‌کنم و میارمش. شما دلتون آروم باشه و برید به امان خدا» کدخدا سرش را تکان داد و رفت. سکینه که خواب از سرش پریده بود رفت سمت طویله. چراغ را بالا گرفت. قاطر کف اصطبل خودش را جمع کرده بود سرش را آورد بالا. سکینه رفت کنارش و روی یک بسته یونجه خشک نشست.

قاطر نگاهش می‌کرد. سکینه گفت «نمی دونم باید ممنون میرنا باشم که این وقت سال آبستن شد یا برم از کوه تشکر کنم که ریزش کرد و جاده رو بست! وای خدایا توبه! چی دارم می‌گم. این قدر ذوق زده ام که هذیان می‌گم. تو که می‌فهمی حال منو؟ بالاخره نوبت من و تو هم شد. تمام روز‌های عاشورا‌ی گذشته می‌گفتم کاش کبلایی به جای تو یک چارپای سفید برای من گذاشته بود.  تو حتما منو می‌بخشی!  قاطر سرش را آورد نزدیک صورت سکینه. سکینه دست کشید روی پیشانی اش و گفت «حالا من و تو طلبیده شدیم»

عکس: احمد تاجی - چهارمحال بختیاری

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->