۳ ویژه برنامه در پنج شب پایانی ماه صفر در حرم مطهر رضوی برگزار می‌شود یک کاسه نبات زعفرانی به یاد «شهید مصطفی چمران» هم‌زمان با سالروز پایان یافتن محاصره پاوه | نور خورشید پس از گرگ‌ومیش پاوه عوامل هلاکت مردم در گفتار اخلاقی امام حسن مجتبی (ع) مظلومیت و غربت امام حسن (ع) در گفت‌وگو با حجت‌الاسلام‌والمسلمین فرحزاد | جلوه کرامت در نهایت غربت درخواست اختصاص اعتبار ویژه از وزیر کشور برای ستاد خدمات زائر در دهه پایانی صفر برپایی بیش از ۷۰۰ موکب برای دهه پایانی صفر در خراسان رضوی | ۵۷۵ موکب در مشهد فعال می‌شوند مشهد میزبان بزرگ‌ترین اجتماع مذهبی ایرانیان در دهه پایانی ماه صفر | تشرف بیش از ۷ میلیون زائر به حرم مطهر امام رضا(ع) + فیلم هزار کاروان پیاده در مسیر مشهدالرضا (ع) برنامه‌ریزی برای خدمات‌رسانی به زائران دهه آخر ماه صفر در خراسان رضوی استقرار ۱۵۰ موکب مردمی در ۵ محور اصلی اطراف حرم امام‌رضا(ع) طی دهه آخر صفر ۱۴۰۴ راز ماندگاری حال خوش عبادت راهکارهای عملی افزایش حضور قلب در نماز | چگونه در نماز حضور قلب داشته باشیم؟ از فلکه آب تا «الرمادیه ۲» | ناگفته‌های مترجم مشهدی صلیب سرخ در اردوگاه اسرای ایرانی آغاز فعالیت حوزه علمیه خراسان رضوی در دهه پایانی ماه صفر ۱۴۰۴ مشهد؛ میزبان همایش «هوش مصنوعی و اعتاب مقدسه» برپایی بزرگ‌ترین موکب آستان قدس رضوی برای خدمت به زائران امام رضا (ع) در دهه پایانی ماه صفر ۱۴۰۴ اجرای برنامه فرهنگی در میدان شهدا و چهارراه دانش مشهد در دهه آخر صفر ۱۴۰۴ تاریخ شهادت امام حسن مجتبی (ع) هفتم یا ۲۸ ماه صفر است؟
سرخط خبرها

من گردو دوست ندارم آقاجان!

  • کد خبر: ۱۹۰۷۶۵
  • ۰۳ آبان ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۳
من گردو دوست ندارم آقاجان!
تکیه داده بود به ستونی از کاشی‌ها و زل زده بود به ضریح و انگار در این دنیا نبود.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

تکیه داده بود به ستونی از کاشی‌ها و زل زده بود به ضریح و انگار در این دنیا نبود. نه هیاهوی زاِئر‌ها حواسش را پرت می‌کرد و نه رفت‌و‌آمدشان باعث می‌شد پلکی بزند و حرف‌هایش قطع شود. همان‌قدر که لب‌هایش تکان می‌خورد چشم‌هایش انگار فریز شده بود و نمی‌خواست به قدر پلک‌زدنی چشم از ضریح بردارد.

میخش شدم، حال خوشی داشت، گاهی دست‌هایش را هم تکانی می‌داد و انگار بخواهد با زبان بدن مفهومش را بیشتر و بهتر برساند. چادر فلفل نمکی‌اش گاهی عقب می‌رفت و طره‌ای از مو‌های فندقی رنگش که مش فویلی سوزنی داشت از زیر شالش شلال می‌شد بیرون و دوباره جمعشان می‌کرد، محو گفتگو بود و حرف زدن. پیرزنی با چادر مشکی و کتاب دعا به دست نزدیکش شد و چیزکی گفت. ترسیده و مردد سر تکان داد که یعنی نه.

حالا داشت گریه می‌کرد. حس کردم از دست خادم رنجیده که گفته موهایت را بکن تو، دیدم اینجا وسط بهشت کسی نباید دل‌خور و رنجیده بیرون برود. ساعات شیفتم داشت تمام می‌شد و همین دل به دست آوردن از زائر‌های آقا می‌شد کارستانم اگر می‌توانستم دل زن جوان را به دست بیاورم.

نزدیک رفتم و سلام کردم و گفتم: من خادمم. اینجا و حرف زدنت را با آقا دیدم و به حالت غبطه خوردم، حس کردم آن خانم چیزی گفت که رنجیدی. چشم‌هایش سرخ بود، بینی‌اش را بالا کشید و گفت: عیبی نداره، حرفش درست بود، ولی از دلم که خبر نداره. دست گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم: من هم خواهرت. به من بگو توی دلت چه خبره؟

مثل وقت‌هایی که زن‌ها نماز می‌خوانند و چادرشان را کامل می‌کشند روی صورتشان تا چهره‌شان معلوم نباشد چادرش را کشید روی صورتش، بعد دست‌هایش حوالی سرش زیر چادر تکان خوردند و بعد دوباره چهره‌اش نمایان شد، توی دستش یک کلاه گیس بود. همان موها.

همان مو‌هایی که یک طره‌اش بیرون بود، گفت: بابت این بود. این‌ها رو گفت بکن تو. خوبیت نداره. بعد کلاه گیس را مچاله کرد و توی کیفش انداخت. اشک از گوشه چشم‌هایش جاری شد. گفتم: اسمت چیه؟ گفت سارا.
گفتم: الهی قربونت برم این‌جوری دل‌خور نشی. گفت: چیزی نگفت، بعد یکهو خندید و گفت: بهم میگه: زن پسرم میشی؟ خیلی خوشگله تو هم خیلی خوشگلی.

برای دل خودم گریه می‌کنم. بیچاره از دلم خبر نداره. گفتم: حرف بزن! گفت: سه سال بود ازدواج کرده بودیم. سال دوم بود فهمیدم یک توده اندازه یه گردو توی شکممه. شوهرم که فهمید گفت: با یه موتور خرج شکممون رو هم نمی‌تونم بدم چه برسه به خرج دارو و دکتر و غده توی شکمت.

گفتم: همین؟ گفت: و شغل پیدا کردن توی قشم رو بهانه کرد که بره برام پول بفرسته، رفت و گوشی‌اش رو هم خاموش کرد. سه ماه بعدش هم حکم غیابی طلاقم اومد در خونه بابام. پول پیش خونه‌مون که دست مستأجر مونده بود تموم شده بود. رفتم خونه بابام. چندتا تیکه طلا داشتم فروختم و شیمی‌درمانی رو شروع کردم و امروز آخرین مرحله شیمی درمانی بود. اومدم تشکر.

یک‌سال بعد‌
آن روز پیرزن را که همان بغل داشت نماز می‌خواند پیدا کردم. قصه سارا را برایش گفتم و گفتم خوب شده. پیرزن هم از پسرش گفت که اتفاقا زنش را بر اثر بیماری از دست داده و خیلی برایش سخت بوده رفتنش. پیرزن می‌گفت چشم‌های دختر به دلم نشست و جلو رفتم و حرفم را زدم. یک صدایی توی قلبم می‌گفت: این دختر عروس تو خواهد شد.

سه سال بعد‌
توی شیفت نشسته بودم و داشتم چای می‌خوردم، تلفنم زنگ خورد. سارا و مجتبی آمده بودند با دخترکی توی بغلشان. اسم دختر را گذاشته بودند حنا.
نقاره‌خانه می‌نواخت. ما سه تایی زل زده بودیم به گنبد و اشک امانمان نمی‌داد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->