کمال خجندی | شهرآرانیوز؛ «حاجمحمد اعتمادی» متولد فروردین ۱۳۲۵ در «کوچه چهنو» نزدیک «مسجد رانندگان» است؛ اما از هفتهشتسالگی در حجره پدرش در «کوچه آیتا... خامنهای» شاگرد بوده است تا بعدها که خودش هم میشود یکی از حجرهدارهای کوچه. او هفتاد سال از عمرش را همینجا گذرانده است و وجببهوجب کوچه را بهنام آدمهایی که در آن زیستهاند، میشناسد، حتی حالا که چشمهایش کمسو شده است و بهسختی میتواند جایی را ببیند.
از وقتی خودم را یادم هست. آقام اینجا چند دهنه دکان داشت. دو دهنه دکان اینور بود، کنار همینجایی که الان هستیم، دو دهنه آنطرف. آنطرف کوچه حالا خراب شده و شده فضای سبز. آنوقتها، در مغازهها میوه میریختیم، شیر گوسفند داشتیم و ماست و پنیر کردی. پدرم بیشتر در دکان ماستبندی بود. خانهمان ولی اولِ کوچه چهنو بود، نزدیک مسجد «رانندگان».
آقام اسمش «رضا» بود. معروف بود به «حاجرضای علیجمعه»، «حاجرضای علیجمعه سرشوری»، قبل از آنکه فامیلمان بشود «اعتمادی». در قدیم هرکسی را بهنام محلش میشناختند. پدر ما هم، چون پشتدرپشت اهل همین محله سرشور بود، ته اسمش «سرشوری» داشت. اینجا همهاش میشود محله سرشور دیگر.
علیجمعه اسم عموی من بود؛ برادر بزرگتر بابام. اینها سهتا برادر بودند که آن دوتای دیگر را هم بهنام برادر بزرگشان که همین «علیجمعه» باشد، میشناختند. بابای ما، رضای علیجمعه بود.
بهقدر خودمان درس خواندیم دیگر، اما از همان موقع، اینجا هم بودیم کنار دست پدرمان. من در مدرسه «دارالتعلیم» درس خواندم، دم بازار سرشور، نزدیک «حسینیه قائنیها»، آنطرف «مسجد ذوالفقار». آقای تدیننامی بود آنجا که به ما درس میداد. خدا بیامرزدش. خانهاش هم در «کوچه حوض چهلپایه» بود، در بازار قالیفروشها. الان خانهاش هست.
همین «حسینیه تبریزیها» که اینجاست، «تکیه کاشیها» بود؛ الان شده حسینیه موسیبنجعفر (ع) تبریزیها. کاشانیها، ۱۰ روز اول محرم، ۱۰ روز آخر صفر و... میآمدند اینجا و عزاداری میکردند، چادر میزدند.
آقای تدین اینجا روضه میخواند. آقای «آستانهپرست» هم ناظم ما بود. اینها شهید شدند بعدها. بسیار آدمهای خوبی بودند. اینها آمدند و حسینیه کاشیها را -اتاقهای اینطرف و آنطرفش را- مدرسه کردند؛ مدرسه دارالتعلیم اسلامی. حالا همه آنجاها جزو همین حسینیه تبریزیهاست. یک حاجآقای نبوی هم اینجا هست. خدا حفظش کند. نزدیک صد سال دارد. نبوی، چون زنش ترک بود، اول انقلاب، اینجا را از کاشانیها گرفت و داد به تبریزیها.
بیشتر از «محمدآباد» (بولوار شهید رستمی) میآمد؛ همین محمدآبادی که الان همهاش خانه شده. قدیم آنجا همهاش «بَخترهکاری» (سبزیکاری) بود. همه مردمش گوسفند داشتند، گاو داشتند. غیر از آن، از قلعه «اولنگ» میآمد؛ از قلعه «خیابان». توی مشک، برای ما شیر میآوردند. ساعت دهیازده شیرها میرسید. ما یک پاتیل گنده داشتیم اینجا. شیرها را میریختیم توی آن. مردم چهارپنج کیلو میبردند برای شیربرنج. بعد شیرها را میبردیم برای بستنیفروشیهای توی «ارگ». همه سینماها، اینجا توی ارگ بود، همچنین بستنیفروشیها و شیرینیفروشیها هم توی ارگ بود. بقیهاش را هم ماست میکردیم؛ توی «کُشکُل» (کشکول)های سفالی؛ ظرف پلاستیکی که نبود آن موقعها.
سرتاسر این کوچه همهاش تاریخی است. «کوچه خمسه»، «کوچه مصدق»، «کوچه مدرسه گوهرشاد»، اینها هرچه دارند، تاریخی است. ما اینجا که هستیم، وسط تاریخ مشهدیم. این «مسجد حاجداداش»، همین روبهروی ما، یک مسجد قدیمی بود؛ خرابش کردند و حالا اینطوری ساختهاند. مسجد خیلی خوشگلی بود؛ از این پایههای قدیمی داشت و سقفش گنبدی بود.
همین مغازه ما، خودش جزو آثار باستانی (قدیمی) است. اینجا «خانه نوریان» است. خدا رحمتش کند، مال شیروان بود. آدم بسیار خوبی بود. مسجد جامع شیروان را هم او ساخته بود. اینها دوتا برادر بودند. بعدها «آقای شیعه» خانه را خرید. ما در همین روبهرو، دو دهنه مغازه داشتیم. همسایه ما «حاجکاظم کندهفروش» بود. دکانش تقریبا صدمتر بود، شاید هم بزرگتر. از او به بعد هم مغازه بود تا در کاروانسرا.
«مسجد ابوذر» هم مسجد قدیمی است. این مسجد را آقای الهی آباد کرد. خدا بیامرزدش، خیلی آدم خوبی بود. بچهاش در آستانه (آستانقدسرضوی) است. او را آقای طبسی (مرحوم آیتا... واعظطبسی) برد توی آستانه، بخش نذورات. الان بازنشسته شده است. اسم آن مسجد، قبلا «مسجد درخت بید» بود، بعدها بابت زحمتهایی که آقای الهی برای آبادکردنش کشید، به «مسجد الهی» معروف شد، الان هم که اسمش «مسجد ابوذر» است.
«مسجد خواجهروشنایی» هم هست، چند کوچه بالاتر از ما. آنجا آبانبار بود و حسینیه و روبهرویش هم قبرستان بود. یک «حاجاصغر چادردوز» هم بود که همانجا چادر میدوخت؛ از همین چادرهای برزنتی برای سایهبان مغازهها. حاجاصغر، شلهپز هم بود. دیگهای شلهاش همان زیر بود. مثلا کسی مجلسی داشت، روضهخوانی داشت، میآمد پیش این حاجاصغر که برای فلان تعداد نفر، شله بپز. او هم دیگ و پایه داشت و همانجا میپخت و برای مسجد میبردند. یک حمام هم اول کوچه است؛ «حمام حاجکلبعلی» (کربلایی علی). یک حمام دیگر هم بود؛ «حمام ورزنده» که آن هم قدیمی است. الان خرابه است. این ورزندهها، یک حمامی هم در محله سراب دارند.
همین جای تکیه کاشیها که الان شده حسینیه تبریزیها، آقای «میدانشاهی» بود که او هم چوب داشت و زغال و کنده. همین مغازهای هم که الان کنار ما هست و نانوایی است، پر بود از «پرواز (تیرکهای چوبی بهویژه برای استفاده در سقف)» مثل همین پروازهایی که الان در سقف دکان ما هست. سه تا خیاطی، در کوچه بود و یک بُرّی (تعداد زیادی) سماورسازی. نجاری و کفاشی هم بود.
هر چه میخواستی در کوچه بود. اینجا سهتا نانوایی بود. یکیاش سنگکی آقای حسینی بود بالاتر از ما که خرابش کردند. پایینتر از اینجا روبهروی «کوچه میلانی»، نرسیده به خانه آیتا... خامنهای، دوتا نانوایی بود. یکیاش نان تنوری درمیآورد با هیزم. صاحبش یزدی و معروف بود به محمدآقای نانوا. یک نانوایی هم نانوایی بربری بود؛ از آن نانوایی بربریهای قدیم. اسم نانوایش یادم نیست. تنورش به زمین بود. نان را میزدند توی تنور و با دوتا سیخ آهنی نان را درمیآورد. همه اینها مردهاند؛ خدا بیامرزدشان.
«آیتا... حاجسیدجواد خامنهای»، خودشان، خانمشان که والده آقای خامنهای باشند، اینها مشتری ما بودند. ایشان (آیتا... حاجسیدجواد خامنهای) همان دم «پل فردوس (خیابان دانش امروز)» در «مسجد محسن» نماز میخواند. بعدها، انقلاب شده بود، از ایشان دعوت کردند که بیایند در «مسجد ترکها (مسجد صدیقی)» نماز بخوانند. آنجا را «ولیان (عبدالعظیم ولیان، آخرین استاندار و نایبالتولیه آستانقدسرضوی پیش از انقلاب اسلامی)» خراب نکرده بود؛ بازار کفاشها» و «بازار فرشفروشها» بود هنوز.
بازار کفاشها هم از آن بازارهای قدیمی بود، پر از آثار باستانی (قدیمی). «حمام سوسو» بود. «کاروانسرا محمدیه» بود، «کاروانسرای سیگاری» بود، «کاروانسرای گندمآباد» بود، «بافندگی شرق» بود. دوتا تیمچه بود مال پانصدششصد سال قبل. آنجا را موقع آقای طبسی خراب کردند... از مسجد ترکها آمدند از ایشان دعوت کردند که بیایند در آن مسجد نماز بخوانند. ایشان هم قبول کرد و رفت.
اینها یک گوسفندی خریده بودند که وقتی آیتا... خامنهای میرسند در مسجد، آن را قربانی کنند. گوسفند را که میکشتند، آقا دعوایشان میکند. میگوید مگر نمازخواندن هم این همه هایوهوی دارد؟! آن روز ایشان برمیگردد و نماز را آنجا نمیخواند. غیر از ایشان و خانوادهشان، «امیرتیمور کلالی» هم از مشتریهای ما بود. من خود امیرتیمور را هم دیده بودم. خانهاش را مصادره کردند بعدها؛ بعد هم که خرابش کردند و جایش هتل ساختند و پاساژ. از جای ما چیزی میبردند برای خانه آنها.