«مجی» تعریف کامل یک تنهایی عمیق و درونی شده بود. مجی که تا بیستوچهارسالگیام که مصادف با زلزله بم بود. نه من، هیچکدام از اهالی محله نیروگاه برق و فخرآباد و نهصدمتری بم نفهمیدند مجی مخفف مجید است یا مجتبی یا مجدالدین یا هر اسم مردانهای که اولش مج بود.
مجی یک پایش میلنگید، آپاراتی داشت و هر وقت دورش توی مغازه شلوغ میشد سینه صاف میکرد که دارم برای موتور ایژ روستا دندهعقب درست میکنم و اگر یکی از این سردخانهدارهای پولدار بمی پیدا میشد و از او حمایت مالی میکرد تا حالا هزارتا اختراع دیگر هم کرده بود. مجی تنها بود، کس نمیدانست خانهاش کجاست و کجا منزل دارد، زلزله بم را تکان داد، آنقدر که مجی را گم کردیم. دروغ چرا فراموشش کردیم.
بیخبرش بودیم و اینقدر موضوع برای سوگ داشتیم که مجی آخرین بخش فهرست اندوههای ما بود. مجی پیدایش شد، درست جای آپاراتی اش. یک کانکس زد که تویش بساط پختوپز تیوپ و تیوپلس و تابگیری و بالانس به راه انداخت و دوباره روز از نو روزی از نو ... همه چیز داشت رنگ و بوی قبل میگرفت الا خود مجی؛ که موهایش را نزد و شبیه کوچکخان شد.
از کلمات کمتر استفاده میکرد و تقریبا اصلا حرف نمیزد. از استخدام کلمات خبری نبود و هرچیزی را میخواست تأیید یا رد کند با حرکت سر حالی میکرد. لاستیک بود که با دستهای قبراق مجی زخمش تیمار میشد برای چاک دادن آسفالت و رسیدنها تا آن روز ... تا آن روزی که دستگاه پخت تیوپش اتصالی کرد.
داغ کرد و همان بساط از زیر آوار در آمده نصفهنیمه شروع کرد به سوختن. من نبودم ولی عبدل میگفت مجی تمام تلاشش را کرد، وسیله بیرون کشید، خداخدا گفت و عربده زد که کانکس را خاموش کند و نشد. عبدل میگفت انگار برای مجی یک نوتیف آمد، یک الهام شد، یک چیزی به جانش ریخت که وسط آب پاشیدن روی شعلههای وحشی یکهو سطل آب را انداخت.
دستهای خیس و خاکی را به پشت شلوارش مالید، خاک تکاند، خشک کرد و از جیبش پاکت سیگار مونتانایش را درآورد وا کرد، یک نخ روشن کرد و نشست روی همان سطل وارونه آب و زل زد به شعلهها و سوختنش را تماشا کرد و بیصدا اشک ریخت. من نبودم عبدل میگفت بعد از آن گریه مجی یک آدم دیگری شد. از فردایش گم شد، رفت و دیگر هیچکس ندیدش.
***
برنامه «به وقت سحر» تمام شده. هوا قند است. نمیدانم چرا این وقت صبح یاد مجی افتادهام. یاد آن ول کردن باشکوه، آن استغنای قلندرانه، آن تماشای سوختن و حالا زل زدهام به خورشید روی زمین در مشهد و دارم به لبهایم تمرکز میدهم که برای مجی که احتمالا فوت شده دعا و فاتحهای بخوانم. محو تماشای حرمم. چند قدم آن سوترک یک گروه عرب دارند نیایش میکنند. از تلفظ ج که ژ میشنوم میفهمم که لبنانیاند.
سر میچرخانم سمتشان، پیالههای قنوت بالا آمده سمت امام، یکی از پیالهها کجوکوله است، یکی دو انگشت یکی از پیالهها کم است. نگاه به دستها میفهماند به ذهن شبنمزده صبحم که یکی از جانبازان پیجری است. به صلابتش غبطه میخورم. دلم پر میکشد غزه و این رمضانی که برایشان حالا بیشتر از یکسال است رمضان است.
گرسنگی و تشنگی و بیپناهی و از همه مهمتر خون و خون و خون. ماشین وحشی کشتار بیمحابا میکشد و هرچه میگذرد وحشیتر میشود. از امام میخواهم کمکشان کند. دلم میرود توی محله شیخ جراح، خانیونس، صبرا و قلبم تیر میکشد.
***
ماه رمضان تمام شده است. نشستهام توی خانه با شلوارک. لیوان چای و هل و نبات را ریختهام و توی لپتاپ دارم این ستون را مینویسم و دلم خوش است برای غزه دارم کاری میکنم. نه من هیچ غلطی نمیکنم. هیچکس هیچ کاری نمیتواند بکند. اهریمن کمر بسته که همه را بکشد تأکید میکنم همه را بکشد و وقتی خبرها را میخوانم و میبینم حس میکنم مجیهای دنیا کم نیستند.
حس میکنم یک چیزی یک نوتیفی یک الهامی یک آنی در قلب مجیهای غزه شره کرده که تمام شد وقت نگاه کردن و دقیقا هیچ کاری نکردن است نه که نخواهند، نمیشود هیچکاری کنند؛ وقت نشستن و زل زدن و یک سیگار روشن کردن و گریستن است و تماشای سوختن و سوختن.
توضیح تیتر: مصرعی از عباس خیرآبادی