به گزارش شهرآرانیوز – حبیبالله همان مردی است که بیش از ۲۰۰ بار به موبایل دخترش زنگ زد و هربار با تمام وجود از خدا میخواست دخترش گوشی را بردارد، اما اینطور نشد.
«یکییکی نشانم دادند. همه یکساناند و غرق در خون. نمیتوانستم بشناسم، هرچه کوشش میکردم، حنیفه را نمیتوانستم پیدا کنم. حتا میترسیدم به خانه زنگ بزنم و از خواهرش بپرسم امروز چه پوشیده بود تا حداقل از روی لباسش شناسایی کنم. مستاصل تکیه دادم به دیوار دهلیز شفاخانه (بیمارستان). صبحی که گذشت، پیش چشمانم آمد و خودم را لعنت فرستادم که حبیب، چرا حتا دقت نکردی حنیفه چه پوشیده؟ اگر مرده باشد، تو او را یک دل سیر هم ندیدی.»
چه کسی میداند این روزها من چه میکشم؟
آسیه حمزهای خبرنگار روزنامه هشت صبح کابل که به خانه حنیفه رفته تا با پدر او مصاحبه کند، مینویسد؛ با چهرهی تکیده و صورت استخوانی روبهرویم نشسته است. در همان حالت که عکس حنیفه را در دست گرفته، گاه آنچنان در میان صحبتها بیطاقت میشود که گوشههای عکس مچاله میگردد و همان لحظه است که اشک امانش نمیدهد.
پدر حنیفه میگوید: «کی از اولاد خود سیر آمده که مه آمده باشم؟ کی میفامهای شب و روزها مه چی میکشم؟ شکایتم ره پیش چی کسی ببرم که حسرت همی به دلم مانده که کاش همو روز آخر دخترکم را بیشتر نگاه میکردم».
دستش را میگذارد روی صورتش و برای دقایقی غیر از صدای هقهق گریهی یک مرد سوگوار، دیگر صدایی نیست. او حبیبالله است، پدر حنیفه افشار، دانشجوی سال چهارم اداره پالیسی عامه دانشگاه کابل که در حمله تروریستی دوازدهم عقرب بر این دانشگاه، جان باخت.
از دوستداشتن زیاد حنیفه را مادرکم صدا میزدم
میپرسم چطور فهمیدی که در دانشگاه کابل حادثه رخ داده است؟
میگوید: «آن روز صبح حنیفه گفت: پدر جان برای سمستر (ترم) جدید پیسهی (پول) کتاب نیاز دارم. ۲۵۰ افغانی به او دادم و پرسیدم مادرکم کافی است؟ (حنیفه هم دختر کلانم بود و هم بسیار دوستش دارم، برای همین همیشه او را مادرکم صدا میزدم). آن روز آنقدر غرق در افکار و گرفتاریهای روزمره بودم که حتا دقت نکردم چه کالایی پوشیده، آیا صبحانه خورد یا نه؟ حتا غافل شدم از اینکه یک دل سیر ببینمش. ساعت ۱۲ چاشت بود، سر ساختمان داشتم نان چاشت میخوردم، شوهر خواهرم زنگ زد و گفت: حبیب! حنیفه و گلآرا کجا استن؟ دانشگاه کابل حمله شده، خبر داری یا نی؟ همان لحظه قاشق از دستم افتاد، انگار دهانم کرخت شده بود، فقط توانستم بگویم گلآرا خانه است، اما حنیفه رفته و کاش که امروز نمیرفت.»
روایت حبیبالله از ۱۲ آبان، تلخترین روز زندگیاش
او در ادامه روایت خود از روز دوازدهم عقرب (آبان) حوالی دانشگاه کابل را به تصویر میکشد: «ساعت از ۱۲ چاشت هم گذشته بود، اما موبایل حنیفه جواب نمیداد. زنگ میخورد، اما انگار کسی پشت خط نبود تا پاسخ بدهد. همان لحظه دلم لرزید. با خود گفتم شاید مجروح شده باشد. شاید هم… معلوم نیست! روبهروی دانشگاه روز محشر بود، عین قیامت. از هر دروازهای تلاش میکردم، اجازه ورود به دانشگاه را نمیدادند. صدای فیر و جنگ شدید شد. ما بیرون دانشگاه و جگرگوشههایمان داخل دانشگاه. در میان جمعیت گاهی صدایی بلند میشد که «یافتمیافتم. میگویند یک جنازه دیگر پیدا شده. دیگری زخمی.»
«دقایق و ساعتها کش پیدا میکرد، نمیگذشت و خبری هم نمیشد. ساعت یک بجه، دو بجه، سه بجه و میگذشت، هفت شام شد و هنوز به ما اجازه ورود به دانشگاه داده نشد. موترسایکلم (موتور سیکلت) را جایی گذاشتم و به سمت دیگر دروازههای دانشگاه رفتم. هرجا همین حال بود. کسی از میان جمع گفت که تعدادی از جانباختهگان و مجروحان را بردهاند شفاخانه ۴۰۰ بستر. تعلل نکردم و بلافاصله رفتم شفاخانه. هشت پیکر بیجان دانشجویان دختر. در دلم دریای خون متلاطم بود که اگر حنیفه باشد… کاش نباشد. یکییکی نشانم دادند. همه یکساناند و غرق در خون. نمیتوانستم بشناسم، هرچه کوشش میکردم، حنیفه را نمیتوانستم پیدا کنم. حتا میترسیدم به خانه زنگ بزنم و از خواهرش بپرسم امروز چه پوشیده بود تا حداقل از روی لباسش شناسایی کنم. مستاصل تکیه دادم به دیوار دهلیز شفاخانه، صبحی که گذشت پیش چشمانم آمد و خودم را لعنت میفرستم که حبیب، چرا حتا دقت نکردی حنیفه چه پوشیده؟ اگر مرده باشد، تو او را یک دل سیر هم ندیدی.»
پدر حنیفه ادامه میدهد: «ناامیدانه رفتم شفاخانه استقلال و بعد ایمرجنسی، هیچ نشانهای برایم نبود. نه خوشایند و نه ناخوشایند. ناوقت شده بود. برگشتم خانه و تا صبح روی حویلی (حیاط) قدم میزدم. تاریک و تیره شبی بود آن شب. صبح که شد، گلآرا خواهر حنیفه که او هم دانشجوی دانشگاه کابل است را گفتم: «دخترم کمر همت ره بسته کو با مه بیا که باید حنیفه ره پیدا کنیم.»
خواهرش حنیفه را از چادرش شناخت
رفتیم دانشگاه کابل، گلآرا عکس خواهرش را روی دیوار دید. گفت: «پدر!» و زبانش انگار بند آمد که به من بگوید او را دیگر نخواهیم داشت. جنازههای کنار هم و خانوادههایی که برای شناسایی آمده بودند. یکییکی پارچهها را کنار میزدیم، نبود، نبود، نبود. یکباره گلآرا بغضش ترکید و گفت: «پدر حنیفه است، از چادرش شناختمش. دیروز به من گفته بود چادر مرا میپوشد.»
به اینجا که میرسیم، حبیب، پدر حنیفه، بیتاب میشود. روایتش آمیخته با صدای لرزان و اشک است. تلاش میکند خود را از دست ندهد و مدیریت کند، اما سوگ حنیفه نمیگذارد. میگوید: «اولین چیزی که بعد تشخیص پیکرش یادم آمد، جسم نحیف و کمجان دخترم بود. چه کشیده بود در آن لحظات جوان ۲۱ سالهی من؟ موبایل حنیفه را که تسلیم (گرفتیم) شدیم، ۲۵۲ زنگ تنها از مه (من) آمده بود. جسمم کرخت شده بود که صاحب این مبایل دیگر پاسخ نخواهد داد.»
وی ادامه میدهد: «نارنجک دستی که مهاجمان پرتاب کرده بودند، به پهلوی دخترم اصابت کرده بود. آنقدر از او خون رفت و خونش بند نیامد که نتوانستیم او را حتا غسل دهیم. خون از پیپ وصل شده به او فواره میزد. صبح سهشنبه همان هفته پیکر حنیفه را منتقل کردیم مسجد صاحبالزمان افشار و در مزار فوت شدهگان محله خود به خاک سپردیمش. غریبانه و پر از دلمُردگی.»
حبیب میگوید: «مادر حنیفه و گلآرا خیلی زود فوت کرد، اقتصاد من هم ضعیف. گِلکارم و سر ساختمان کار میکنم، اما از همان کودکی اعتقادم این بود که باید درس بخوانند. حنیفه ۶ ساله که بود، خودم شامل «مکتب نسوان افشار» ساختمش. میبردم و میآوردم، در سرما و گرما، در سختی و گرفتاری. کسی چی میداند؟ اینقدر زحمت و سرمایهگذاری روی فرزندان که آخرش در ثانیهای پرپر شوند؟ تکلیف آنهمه آرزوهای قشنگ دخترم پس چه میشود؟ ما همیشه فکر میکردیم که مکتب و دانشگاه برای فرزندانمان مصون است، اما نیست.»
از روزی که کلاسها شروع شد، دختر دیگرم را فرستادم دانشگاه
میپرسم گلآرا کجا است؟ میخواهم با او هم حرف بزنم.
میگوید رفته دانشگاه، از همان روز که صنفها شروع شد دوباره فرستادمش. توکل به خدا، نمیشود که از درس باز بمانند. احساس میکنم صحبتِ به درازا کشیدهی ما آزارش میدهد، از لحاظ روحی خوب نیست و به سختی توان حرف زدن دارد. آخر صحبتهایش میگوید: «من به عنوان یک قربانی جنگ، یک پدر عزادار و یک شهروند آسیبدیده این شهر، باور به این صلح ندارم. صلح این نیست که آنها در دوحه از امیدواریها بگویند و ما اینجا به خاک سیاه نبودن عزیزان خود بنشینیم.»
«کاش میتانستم پیکر حنیفه را ببرم دوحه، روی میز مذاکرات بگذارم، بگویم واقعیت افغانستان امروز این است. جسم به خون غلتیده دختر جوانی که هزار و یک آرزوی قشنگ داشت، ولی کشته شد تا شما معامله کنید. من چطور این صلح را و این مذاکرات را باور کنم وقتی زخمی ناسور در وجودم ایجاد شده که التیام نخواهد یافت؟ انگار که نارنجک دستی به گردهی من اصابت کرده… انگار که وجود من خونین و پاشان شده…»
فقط که دانشگاه کابل نیست، چند خانواده مثل من به سوگ نشستهاند؟ صلح و ختم جنگ واژهی بیمعنا است وقتی هر روز کودکی یتیم میشود، مادر و پدری در سوگ فرزند خود سیاهپوش میشوند و زنی شوهرش را از دست میدهد. چه کسی پاسخگوی این خونهای ریخته شده غیرنظامیان است؟
و حبیب باز اشک میریزد و میگوید بس است. نمیتوانم دیگر!
آسیه حمزهای - چهارشنبه ۲۱ آبان- روزنامه هشت صبح