کورش خراسانی | شهرآرانیوز - امکان اینکه
سوفیا لورن هشتادوپنج ساله از پس ایفای نقش دختری جوان برآید، خیلی بیشتر از آن است که اقتباس سینمایی یک رمان مطرح، نه بهتر از آن رمان که دست کم در حدواندازه آن از آب دربیاید! «زندگی در پیش رو»ی ادواردو پونتی نیز از این قاعده مستثنا نیست و رمان رومن گاری به مراتب از این فیلم جذابتر و عمیقتر است. البته این فیلم به چهارچوب قصه رومن گاری وفادار است، اما ضرورتهای مدیوم سینما از سویی و خلاقیت و قدرت قلم ستودنی گاری از سوی دیگر، باعث تفاوتهایی میان رمان و اقتباس سینمایی اش شده است. نخستین تفاوت، زمینه اثر است که محیط رخ دادن داستانی فرانسوی را به جغرافیای فیلمی ایتالیایی انتقال داده است.
ماجرای فیلم درباره مومو، نوجوان سنگالی تباری با بازی ابراهیم گوئی است که نگهداری از او به پیرزنی به نام مادام رُزا سپرده شده است. نقش پیرزن را ستاره نامدار سینمای دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی و مادر کارگردان این فیلم، سوفیا لورن، ایفا کرده است. موموی رمان پسرکی مسلمان و عرب است، اما در فیلم، او آفریقایی است؛ تمایزی که معلوم نیست چه کارکردی داشته است. همچنین شیرین زبانیهای مومو که در کتاب، به علت زاویه دید اول شخص و امکانات ادبیات، مخاطب را شیفته این پسر باهوش و دوست داشتنی و تفسیرهایش از زندگی میسازد، در نسخه سینمایی آن به حداقل رسیده است. حذف برخی شخصیتهای فرعی از دیگر اتفاقاتی است که در فیلم افتاده، مثلا زن صداپیشهای که شاید میتوانست خلأ محبت مادرانه را برای مومو پر کند، در فیلم حضور ندارد. از سویی، پایان تأثیرگذار رمان در ساخته ادواردو پونتی کمی تغییر داده شده است؛ چندهفتهای که پسر در کنار جسد پیرزن سپری میکند و نمیخواهد مرگ او را باور کند، خیلی کوتاه و گذرا و ساده همچون مواجههای متعارفتر با مرگ به تصویر کشیده شده است. بااین همه، فیلم «زندگی در پیش رو» نیز اثری دیدنی است. به هرحال رنگ وبوی ادبیات را برای رمان خوانها به ویژه هواداران رومن گاری محبوب دارد و قصه آن نیز روان و دل نشین روایت میشود.
«زندگی در پیش رو» داستان آدمهایی را مقابل دوربین برده است که تشنه محبت اند. موموی سرسخت که کمتر عواطفش را بروز میدهد، دل تنگ مادری است که ندارد و پدری که نبودش را با دل بستن به آدمهای جورواجور میخواهد از یاد ببرد؛ یک روز دکتر کوهن (رناتو کارپنتیِری) و روزی فروشنده مواد مخدر (ماسیمیلیانو رُسی) که او را به موادفروشی میگمارد و زمانی هم به کاسب مهربان مسلمانی به نام آقای هامیل -یا حمیل- (بابک کریمی) نویدبخش دست نوازش پدرانهای میشوند که دلش میخواهد بر سرش بکشند. مادام رزا زنی است که وقتی کم سن وسال بوده، به جای محبت، وحشت اردوگاه آشویتس را دیده و این وحشت در سال خوردگی نیز دست از سرش بر نداشته است. آقای حمیل در جوانی همسرش را از دست داده است و به جز مهربانیای که رزا و مومو از او سراغ دارند، مهرش را نثار قالیها و نوشتههای ویکتور هوگو میکند و البته مسلمانی که معتقد است سعی میکند مومو را از عواقب کار خلاف آگاه سازد. نکته دیگری که درباره این فیلم میتوان ذکر کرد، حضور پررنگ آدمهای خوب است. بیشتر شخصیتها چهرهای مثبت به بیننده نشان میدهند و حتی موادفروشی که به نوعی مومو را استثمار میکند، به احتمال تنفر بیننده را برنمی انگیزد، هرچند بیننده از او خوشش نیاید. موموی احساساتی و خوددار از بروز احساسات، در کنار آن آدمهای مهربان است که تصمیم میگیرد سرنوشتش را تغییر دهد، سرنوشتی که شاید برخی باتوجه به محیط کمابیش نکبت بار زندگی او، درهم تنیده با جبر زمان بپندارند.