به گزارش شهرآرانیوز؛ ساعت ۳۰ دقیقه بامداد ۱۰ اردیبهشت ۶۱ عملیات گسترده «بیت المقدس» با رمز «یا علی بن ابی طالب (ع)» شروع شد. هیچ کس نمیدانست این عملیات قرار است چند روز طول بکشد و سرانجامش به کجا ختم شود. اما همه میدانستند سرنوشت خانه و زندگی و کسب و کار ساکنان خرمشهر و شاید همه ایران به این عملیات بستگی دارد. وقتی شهر اشغال شد، مردم شهر حتی مهلت اینکه کرکره مغازه را پایین بکشند، نداشتند؛ حتی طلافروش، نجات جانش را به حفظ سرمایه اش ترجیح داده بود. کسی فرصت نداشت دخل مغازه اش را جمع کند.
با این وضع، هرکسی جان و ناموسش را برمی داشت و میرفت؛ خانهها با آن همه اسباب زندگی، که دیگر جای خود را داشت. روایت خرمشهر به تعداد آدمهای شهر متواتر و متفاوت است. هرکس که آن زمان در خرمشهر بوده، میتواند از جزئیات اتفاقاتی که آن زمان در شهر افتاده است، پرده بردارد؛ روزهایی که آغاز دفاع با دستان خالی در خرمشهر بود و بر همه آن افرادی که ابهام، بخش زیادی از زندگی شان را با خود به تاریکی برده بود، آسان نگذشت؛ رنجی که در سوم خرداد ۶۱ به شیرینی تبدیل شد. تنِ زخمی شهر دست مردم افتاد تا آن را تیمار کنند.
وقتی عراقیها خرمشهر را زیر آتش گرفته بودند، تنها سلاح رزمندههای ایران، ژ ۳ بود که عراقیها به آن توپ دستی میگفتند. تیمسار نامجو، فرمانده عملیات آبادان، تانکی در اختیار نداشت که بخواهد به سوی دشمن براند. او تصمیم گرفت به جای دست روی دست گذاشتن کاری کند که دست کم اندکی محاسبات عراقیها را به هم بریزد. تیمسار به سربازانش میگفت: قبل از روشن شدن هوا بشکههای خالی را روی آسفالت حرکت بدهید تا عراقیها فکر کنند تانکهای ما آماده اند؛ بترسند و داخل شهر نشوند.
یکی از سربازانی که هر روز این کار را انجام میداد، ابوالحسن ایزدجو بود؛ رزمندهای که قید آلمان رفتن را زده بود تا به جنوب ایران بیاید و برای دفاع از وطنش بجنگد. حسن و هم رزمانش تا مدتی به این کار ادامه میدادند و تاحدی هم عراقیها را ترسانده بودند، اما این شیوه نتوانست چندان ادامه دار شود.
عراقیها از دو کیلومتری خرمشهر، مستقیم شهر را زیر آتش گرفته بودند و شهر بی دفاع نتوانست در برابر این هجوم دوام بیاورد و به دست دشمن افتاد.
حسن نیز خسته و دل شکسته به همراه هم رزمهایی که رنج سقوط شهر بر شانه شان سنگینی میکرد؛ به تهران برگشت تا در رسته توپخانه مشغول به خدمت شود. آن روزها تنها آرزوی او، مهیا شدن سلاحهای سنگین و بازگشت دوباره به خرمشهر برای مقابله با دشمن بود. آنهایی که آن زمان غم از دست رفتن شهر خرم را لمس کرده اند، میتوانند عمق آرزویی را که برای پس گرفتنش داشتند، درک کنند. آدم نمیتواند پارهای از تن و وطنش را به بیگانه بسپارد و به زندگی اش برسد. زخم اشغال تا همیشه بر تن وطن درد میکند و رزمندهای که نتوانسته است آن را از دشمن پس بگیرد، این رنج عمیق را خوب میفهمد.
*برگرفته از خاطرات سرهنگ بازنشسته توپخانه ابوالحسن ایزدجو -خبرنگار: مهدی عسگری
نقشها و نقشهها در خرمشهر برای پس گیری شهر، خواب را در چشم رزمندهها و مردم میشکست. بیت المقدس عملیات گستردهای بود که رزمندگان تصمیم گرفتند در مرحله اول سرپل، روی جاده اهواز-خرمشهر را بگیرند و بعد از آن حمله را به سمت مرزهای بین المللی تا عقب راندن دشمن ادامه دهند. اکبر که اکنون سردوشی سرداری دارد، یکی از آن آدمها است که روزهای اول عملیات آزادسازی خرمشهر بخشی از زندگی اش شده. هوای تفتیده شهر، رمق از جان آدم میبُرد.
اکبر با چند تن از رزمندگان با چند توپ ۱۰۶ سوار بر جیپ شدند. چند نفر در آن سوی خط در تیررس چشم آنها قرار گرفتند. رزمندهها نگران بودند که نکند برای هم رزمانی که به آن سوی خط رفته اند، اتفاقی افتاده باشد. خاکریز را دور زدند تا خودشان را به آنها برسانند. انگیزه نجات رفقا، بر ترسها و اضطرابها چربید. خود را به جاده رساندند؛ همان جادهای که همیشه از دورنمای دوربین آمد و شدهای آن را زیر نظر داشتند.
همه چیز برایشان گنگ و نامفهوم بود تا اینکه کامیون عراقی به سمتشان خیز برداشت. یکی از رزمندهها با توپ به سمت کامیون شلیک کرد. ماشین که میان حرارت زمین و آسمان انگار در حال بخار شدن بود، دیگر از جایش تکان نخورد. دو عراقی از ماشین پایین پریدند و خود را به دست و پای رزمندگان انداختند. «دخیل الخمینی» از زبانشان نمیافتاد. رزمندگان آنها را از جای بلند و به عقب خط هدایت کردند. پتو و بی سیم غنیمتی بود که از این کامیون نصیب ایرانیها شد و طعم خوش آن را مز مزه کردند، اما کار آنها با جاده هنوز تمام نشده بود.
کمی بعد، کامیون دیگری از طرف مرز با سرعت به سمتشان یورش آورد. ۳ یا ۴ کیلومتری به دنبالش رفتند تا بالاخره یکی از رزمندگان به سمت کامیون رگبار گرفت تا آن را متوقف کند. کماندوهای عراقی تا بن دندان مسلح، غنیمتی بود که از این شکار به دست رزمندهها افتاد. سربازانی که ناهار را در بصره خورده بودند و خیال داشتند شام را در خرمشهر صرف کنند، خبری از شکست نیروهای عراق نداشتند. نمیدانستند ایرانیها نمیگذارند پاره تنشان به همین راحتی از آنها جدا شود.
*برگرفته از خاطرات سردار اکبر نجاتی؛ جانباز و مدیر کل سابق بنیاد حفظ نشر و ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی -خبرنگار: سمیرا منشادی
سید علی هنوز ۱۵ سالش تمام نشده بود که دلش هوای جبهه کرد. در کلاس درسی که او بود، نیمی از بچهها با دست بردن در شناسنامه، راهی جبهه شده بودند. او هم با همین شیوه، خود را به خرمشهر رساند. وقتی وارد اهواز شد، او و دیگر رزمندهها را به «پنج طبقه ها» بردند و پرسیدند که دوست دارند در کدام قسمت خدمت کنند. گزینهها توپخانه، غواصی، اطلاعات و دیگر رستهها بود.
سید علی به یاد پدرش افتاد که دوست داشت پسرش جزو نیروهای اطلاعات عملیات و غواص باشد. آموزش غواصی خودش دنیایی بود. باید دل به کارون میزدند. عضلات نحیف یک نوجوان پانزده ساله طاقت نداشت، ولی در جریان آب ورزیده میشد. گاهی باید هشت ساعت خلاف جریان رود با تجهیزات غواصی میکرد. خبری از تجهیزات حرفهای و آن چنانی نبود. یک لوله چند سانتی به نام «اشنوگل» که بیرون از آب قرار داشت، تنها راه تنفس رزمندههای زیر آب بود. بچههای مشهد برای اینکه بیشتر زیر آب باشند و راحتتر تنفس کنند، دست به ابتکار جالبی زده بودند.
آنها لولهای حدود نیم متری را سر لوله اصلی تعبیه کرده و سر آن هم یک توپ تخم مرغی گذاشته بودند. با این روش میتوانستند تا نیم متر هم به زیر آب بروند و از دید و تیر رس دشمن دور باشند. نقش آن توپ هم به این شکل بود که اگر کسی بیشتر از حد پایین میرفت، آن توپ از یک سو مانع از رفتن آب به درون لوله میشد و از سویی با قطع شدن راه تنفس غواص میفهمید باید کمی خودش را بالا بکشد. مشهدیها با اشنوگل آموخته بودند که غواصهای بهتری باشند.
* برگرفته از خاطرات دکترسیدعلی جوادی، مؤسس اولین درمانگاه طب سنتی در استان- خبرنگار: فاطمه سیرجانی
همه توی یک قاب ایستادند تا تصویری از روزهای مقاومت ثبت کنند. از دل خوششان نبود، ولی امید را قربانی نکرده بودند. گرسنگی، قدرت فکر کردنشان را کم کرده بود و ساندویچی داخل کوچه، تنها جایی بود که آن وقت روز میتوانستند دلی از عزا در بیاورند. یک ساندویچ کمکشان کرد تا با توان بیشتری اسلحه دست بگیرند. علی کوچهها را قدم زد. مغازه خنزرپنزی درش باز بود، ولی صاحبش نبود. صاحب مغازه پیش از اینکه کرکره آن را پایین بکشد، مجبور شده بود برای نجات جان خود و فرزندانش فرار کند.
یاد بچهها افتاد که گاهی چقدر لنگ یک نخ و سوزن میشوند. مغازه رهایی غم انگیزی داشت. نگاهی به قفسهها انداخت و یک سوزن و قرقره نخ مشکی برای داخل سنگر برداشت و پولش را روی پیشخوان گذاشت و رفت. او ارشد گروه گشت زنی در شهر بود و باید به کریمی که فرمانده اش بود، گزارش کار میداد. فرمانده، اما وقتی داستان نخ و سوزن را شنید، تاب نیاورد و گلایه کرد. ابروهایش را در هم گره زد و به او گفت: برادر علی! مردم به ما خانه و مال هایشان را امانت داده اند.
حرف فرمانده این بود که اگر برای صاحب مغازه محرز شود که ما رزمندهها حتی همین نخ و سوزن را در نبودشان برداشته ایم، ولو اینکه پولش را حساب کرده ایم، دیگر به انقلاب و ما اعتماد نمیکنند. علی با همان پایی که رفته بود، برگشت تا بدون اتلاف وقت، نخ و سوزن را سر جایش بگذارد. اعتماد سرمایهای نبود که خرج نخ و سوزن شود. وقتی آن عکس را میگرفت، نمیدانست سه روز دیگر خرمشهر را دوباره به آغوش میکشد.
*برگرفته از خاطرات علی عصاران خانرودی که خیلیها او را به نام شهید زنده میشناسند؛ شهیدی که قبل از مراسم تشییع، در مراسم خاک سپاری خودش شرکت کرد! خبرنگار: شادروان المیرا منشادی
لحظه شیرین آزادی آن روزهایی بود که رزمندگان ایرانی وارد شهر شدند و نمیدانستند باید خوشحال باشند یا ناراحت؛ خوشحال از اینکه خاک خود را از حضور دشمن پاک کرده اند و ناراحت از اینکه شهر حالا به یک ویرانه تبدیل شده است. هرکس که به شهر وارد میشد با این حس متضاد روبه رو بود. بعد از آزادسازی، هنگامی که اکبر وارد شهر شد، در یک لحظه خشکش زد. این همان شهری بود که روزی جزو بهترین و پررونقترین شهرهای کشور بود؟ تمام خانهها به تلی از خاک تبدیل شده بود. خودروها را آتش زده و به صورت عمودی روی تپههای خاک کاشته بودند. تمام تیرآهنهای خانهها را بیرون کشیده و در زمین برافراشته و به نوعی پدافند برای شهر ایجاد کرده بودند. وسایل خانه مردم در هر گوشه از شهر دیده میشد.
آثار گلوله روی همه دیوارهای شهر بود، حتی مسجد خرمشهر هم از گلولهها درامان نمانده بود. در گمرک بیش از ۲ هزار ماشین تویوتا را به آتش کشیده، و بازارچه حاشیه رود کارون را خراب کرده بودند. اما دیگر جنگ در این شهر به پایان رسیده بود؛ رزمندگان به شکرانه آزادسازی این شهر به مسجد میرفتند و نماز شکر میخواندند. این همه تصویر از جنگ برای ساعتی که به شهر وارد شده بود، جایی در ذهنش نمییافت. به سمت بندر که رفت، صدها جفت پوتین نظامی عراقی دیده میشد که از صاحبانش خبری نبود. همه آنها که از ترس، خود را به داخل آب انداخته بودند تا فرار کنند، به طور حتم غرق شده بودند.
باورش سخت بود؛ خرمشهر که پس از ۳۴ روز مقاومت، در تاریخ ۴ آبان ۱۳۵۹ اشغال شده بود، پس از ۵۷۶ روز در ساعت ۱۱صبح روز سوم خرداد سال ۱۳۶۱آزاد شد. ۱۹هزار اسیر عراقی و ۱۶هزار کشته و مجروح، بخش کوچکی از هزینهای است که ارتش عراق برای جاه طلبی بزرگ اشغال خرمشهر در جریان عملیات بیت المقدس متحمل شد. همچنین در عملیات بیت المقدس، ۳ هزارنفر از نیروهای ایرانی شهید و ۱۲ هزار نفر نیز مجروح شدند.
* برگرفته از خاطرات سردار اکبر نجاتی؛ جانباز و مدیرکل سابق بنیاد حفظ نشر و ارزشهای دفاع مقدس خراسانرضوی- خبرنگار: سمیرا منشادی