اهدای نشان‌های افتخار، باعث تقویت ارزش‌های مثبت در جامعه می‌شود «بُت» و «قاتل و وحشی»، دو فیلم اکران‌نشده حمید نعمت‌الله، در راه فجر چهل‌وسوم کنسرت‌های هفته دوم دی ماه ۱۴۰۳ صفحه نخست روزنامه‌های کشور - یکشنبه ۹ دی ۱۴۰۳ فیلم سینمایی آقای زالو در راه جشنواره فجر اعلام جرم علیه یک روزنامه و یک فعال فضای مجازی در تهران نمایش فیلم‌های جشنواره «سینما حقیقت» در خراسان رضوی آغاز شد بیش از ۱۰ میلیون ایرانی در پاییز ۱۴۰۳ به سینما رفتند | زودپز همچنان در صدر! رونمایی از نخستین تیزر انیمیشن «ساعت جادویی» + فیلم خیز هنرمندان مشهدی‌ برای ساخت ۶ مجموعه تلویزیونی ۲۹ مجموعه سینمایی، میزبان چهل و سومین جشنواره فیلم فجر داستان‌های کهن را با ابزارهای نو تعریف کنیم کیانوش عیاری و منوچهر محمدی پروانه ساخت گرفتند سریال سرزمین مادری با کیفیت 4K-HDR روی آنتن تلویزیون+ زمان پخش اولیویا هاسی، ستاره فیلم‌های رومئو و ژولیت و کریسمس سیاه درگذشت آمار فروش سینما‌های خراسان‌رضوی در هفته گذشته (۸ دی ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

یک لولو برای خرمن بچه‌ها

  • کد خبر: ۱۴۵۴۷۱
  • ۲۵ دی ۱۴۰۱ - ۱۷:۴۹
یک لولو برای خرمن بچه‌ها
سال ۶۹  شهرک برای مرغ‌ها و خروس‌ها ناامن شد. معلوم بود کار چه کسی است، ولی احدی حرفش را نمی‌زد.

آخرش محمدعلی بعد از آن همه جنگولک بازی اعتراف کرده بود که «جو فریزر» از او بوکسور بهتری ساخته؛ بهترین نسخه از محمدعلی را. حتما در زندگی همه ما چیزی یا کسی هست که بهترین نسخه از ما را می‌سازد. با همان هوک‌های چپ مرگ بار و ریتم تهاجمی ترسناکی که متوقف نمی‌شود. حتما خدا برای هرکسی یک جو فریزر درست کرده است.

اگر لائوتسه زنده بود قطع به یقین می‌گفت؛ «راه حقیقت این است که جو فریزر زندگی ات را پیدا کنی» و من سخت باور دارم که جو فریزر در آن سال‌های دور به صورت جاسم خرس بر ما نازل شده بود. جاسم خرس اواخر سال ۶۸ مثل پسمانده‌ای از روز‌های نکبت توی شهرک قی شد؛ یک آواره بی خانمان که در هوای سرد پناه می‌برد به موتورخانه تا هرم لوله‌های بزرگ فلزی که آب جوش را توی شوفاژ‌ها پمپاژ می‌کرد گرمش کند. تابستان‌ها هم روی چمن‌های خنک پشت بلوک تا صبح غلت می‌خورد. نیمه شب‌ها اگر سایه اش را می‌دیدی، پای آتش کوچکش نشسته بود و سیخ به دست افیونش را دود می‌کرد سمت آسمان. نمی‌دانم چرا لقبش را گذاشته بودیم خرس، شاید به خاطر طرز زندگی اش بود و صورت همیشه کثیف و دودگرفته اش.

سال ۶۹ شهرک برای مرغ‌ها و خروس‌ها ناامن شد. معلوم بود کار چه کسی است، ولی احدی حرفش را نمی‌زد. آخرش یا پر‌ها و پوست مرغ را با کله‌ای که زل زده به بالا پیدا می‌کردند یا حیوان مفلوک سر از قفس‌های بزرگ مصلی درمی آورد، چون پول شده بود و پولش یک بند انگشت خمیر سیاهی که دودش می‌رفت بالا و محو می‌شد. مردم چهارچشمی حواسشان را داده بودند به مرغ‌ها که سال ۷۰ رسید و دمپایی‌های کوت شده دم در‌ها غیب شدند. همان موقع کراک تازه آمده بود توی دست موادفروش ها.

قضیه طوری بود که هم زمان حالت صورت و بدن جاسم، جنس مواد و مدل دزدی‌ها باهم عوض می‌شد و ما می‌دانستیم تریاک پوست صورت را سیاه و براق می‌کند، کراک کرم می‌اندازد به گوشت تن، هروئین گونه‌ها را آب می‌کند طوری که انگار همه دندان هایت افتاده باشند؛ چیزی توی مایه‌های صورت جان کلود. سال ۷۴ جاسم شیشه می‌کشید و حالا نوبت لبه آلومینیمی پله‌ها رسیده بود. نیمه شب صدای تق تق بلندی شنیده می‌شد و بعد که دنبال صدا را می‌گرفتی، می‌رسیدی به یک پله که عین آدم پیر بی دندان شده و تبدیل شده به یک مکعب سیمانی جویده.

چندماه که گذشت نزدیک‌های سال تحویل توی هوای یخ جاسم را همه دیده بودند؛ افتاده بود توی سطل فلزی زباله و هرچه تقلا کرده بود نتوانسته بود خودش را بکشد بیرون. تمام آن شب را آواز ناله مانندی خوانده بود و نگذاشته بود خواب به چشم آدم‌های بلوک ۳۴ بیاید. دیدن این‌ها نعمتی توی خودش داشت که کسی متوجهش نبود. همین جاسم فوج فوج آدم را نجات داده بود که سمت دود و دم نروند، ولی کارش توی سکوت و بی سروصدا بود. آخرش سپور‌ها که کله صبح آمده بودند سطل را خالی کنند جاسم را کشیده بودند بیرون، ولی هرچه بود هروئین کشیدن جاسم زیاده روی محض بود. چون مجبور بود حالا تمرکزش را بگذارد روی کابل‌های مسی. این یکی را نه مرغ جواب می‌داد نه دمپایی و نه زباله گردی. حالا یکهو می‌دیدی

ساعت ۹ شب درست وقتی تیتراژ جنگجویان کوهستان قرار است بیاید روی صفحه تلویزیون، تمام خانه‌های یک بلوک تاریک می‌شدند، چون جاسم کابل برق را تا حدود سی متر بریده بود و معلوم نبود کدام گوشه داشت سیم قطور را کلاف می‌کرد. تا اینکه همین مرحله کار دستش داد. روزی که برق نصف بلوک‌های شهرک قطع شد کسی از ما فکرش را نمی‌کرد قرار است چه پیدا بکنیم. چندنفر با لباس‌های مخصوص همراه یک مهندس ناظر از طرف شرکت برق آمده بودند.

ما بچه‌ها مثل یک دسته مگس دنبالشان می‌دویدیم تا رسیدیم به ستونی که جاسم صلیب طور بالای آن گیر افتاده بود. حتما خواسته بود بیاید پایین که دست دیگرش را بند کرده بود به کابل فشار قوی و خشکش زده بود. آن بالا داشت جلو چشم‌های ما تبخیر می‌شد و از بدن و صورتش فقط تفاله‌ای از گوشت مانده بود که مثل گدازه‌های آتش فشانی به نظر می‌آمد. تمام زندگی جاسم یک هراس ممتد در قلب آدم‌های شهرک بود. همین باعث می‌شد که جاسم مقام یک منجی داشته باشد، یک پیامبر تاریک که رگ و پی خودش را رشته رشته قربانی می‌کرد که ما را بترساند. مبادا دست از پا خطا کنیم.

جلوه‌ای از جهنم را جلو روی ما آورده بود تا دودستی به فضیلت‌های قراضه و ناچیزمان بچسبیم. همه شهادت می‌دهیم که جاسم یک تنه باعث شد ما آدم‌های بی آزار و خوبی باشیم. قربانی شد تا کلاهمان را سفت بچسبیم و نسخه‌های بهتری از خودمان رو کنیم. گاردمان پایین نیاید، چون یک هوک چپ مرگ بار به سمت چانه استخوانی و شکننده ما روانه شده و باید بترسیم. تمام خوبی دو نسل از آدم‌ها (پدران و پسران) مدیون جاسم خرس بود، نخاله‌ترین آدم خاورمیانه که یک تنه همه را ترساند و نجات داد. برای جاسم که مادر‌ها بچه هایشان را با او می‌ترساندند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->