فیلم سینمایی پیشمرگ در راه جشنواره چهل‌وسوم فیلم فجر فیلم روشنایی با بازی علی نصیریان آماده نمایش شد ۵ فیلم از باشگاه فیلم رویش مشهد در جشنواره فیلم اشراق قم انیمیشن ساعت جادویی، نمایش هویت ایرانی و توانمندی مشهد در حوزه پویانمایی است تخصیص بیش از ۱۵۲ میلیارد تومان تسهیلات برای اصحاب فرهنگ و هنر ظرفیت سریال پنگوئن برای تولید فصل دوم گزارشی از نمایشگاه نقاشی رنگین‌کمان، از آثار مهناز مدیرخازنی، در نگارخانه رضوان نمایش‌نامه‌نویس و مترجم مشهدی: نگاه غالب به اقتباس غیرعلمی است ۳۰ سال، ۳۵ هزار عکس | درباره کتاب عکاس باشی و ۳ دهه کار یک عکاس آستان  قدس رضوی ماجرای لباس تکراری کیت بلانشت در گلدن‌گلوب ۲۰۲۵ + عکس فیلم دکارت منتخب جشنواره فیلم اشراق شد داوران جشنواره تئاتر مقاومت معرفی شدند رضا فیاضی برای بچه‌ها چهار جلد کتاب نوشت خر شرک به خواب ابدی فرورفت + عکس اکران آنلاین فیلم سینمایی قیف در فیلم‌نت فیلم غلامرضا تختی روی آنتن شبکه نمایش + زمان پخش کاهش وزن شدید رضا رشیدپور، مجری مطرح + عکس یادداشت اعتراض‌آمیز مسعود ده‌نمکی درباره حادثه پشت صحنه سریال معراجی‌ها صفحه نخست روزنامه‌های کشور - دوشنبه ۱۷ دی ۱۴۰۳
سرخط خبرها

این داستان حقیقت دارد

  • کد خبر: ۱۴۷۲۶۸
  • ۰۵ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۵:۲۵
این داستان حقیقت دارد
نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان.

داریوش دیر کرده بود. زنگ زدم و گفتم «دوساعته من رو کاشتی! معلومه کجایی؟» کلی عذرخواهی کرد و گفتم «حالا خوبه گفته بودی وقتی خونه خریدم، اولین رفیقم که خونه م رو می بینه تویی! ولی حالا خودت این جوری دیر کردی...» دوباره زبان ریخت و قسم خورد که توی ترافیک مانده است. گوشی را قطع کردم و از دست فروشی که با فلاسک و بساطی تر و تمیز می چرخید و داد می زد «چایی چایی» یک فنجان چای خریدم.

نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان. زیر طاقی میدان ایستاد. کفش هایش را درآورد و رو به سمتی که قبله نبود، شروع کرد حرف زدن با کسی که انگار خودش می دید و می شنید. شانه هایش تکان می خورد از هق هق. یک ربعی مشغول بود و داریوش هنوز نرسیده بود. رفتم جلو. فقط این جمله را شنیدم که «گفتنی ها رو گفتیم مشتی. خود دانی. من این بچه رو از شما می خوام.» رفتم جلو و گفتم «ببخشین، مشکلی پیش اومده؟» گفت «نه، یه جلسه با سلطان داشتم. تموم شد.»

گفتم «سلطان؟» گفت «ما به امام رضا(ع) می گیم سلطان.» گفتم «جلسه وسط میدون؟!» گفت «اسم این میدون چیه؟» گفتم «خراسون» گفت «باریکلا، حالا سلطان خراسون کیه؟» گفتم «امام رضا(ع)» گفت «یه دوره ای می گفتن مشهد حج ما فقیربیچاره هاست. حالا گویا همین حج رو هم نمی شه بریم. دخترم مریضه. لنگ سه تومن پول بودم. دیگه کسی نمونده ازش قرض نکرده باشم. کی به پیک موتوری پول قرض می ده؟ اومدیم پیش سلطان. این آقا روم رو زمین نمی زنه.»

داریوش زنگ زد و گفت «کجایی؟» گفتم «وسط میدون.» گفت «دارم می رسم.» گفتم «پارک کن، بیا وسط میدون.» به موتوری گفتم «بمون، می آم.» به داریوش گفتم «خونه که خریدی، گفتی می خوام گوسفند بکشم.» گفت «خب؟» گفتم «چقدر گذاشته بودی کنار؟» گفت «سه تومن.» زانوهایم لرزید، غرق اشک شدم. رفتم سمت موتوری و قصه را موبه مو گفتم. حالا سه تامان اشک بودیم و لبخند. داریوش پول را همان جا کارت به کارت کرد. من چای فروش را صدا کردم و سه  فنجان چای خواستم. کفش ها را درآوردیم. حالا سه تایی در صحن سلطان خراسان داشتیم چای می خوردیم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->