جلیل شعبانی درگذشت+بیوگرافی و علت فوت خلق اثر هنری نقاشان مشهدی به یاد شهید «سیدحسن نصرالله» + فیلم دیپلم افتخار جشنواره روسی برای «آوای ابرها» بازیابی هویت غنی دینی و انقلابی‌ از طریق داستان‌نویسی ضروری است یادی از مرحوم غلامعلی پورعطایی، استاد بی بدیل دوتار از خطه تربت جام هم زمان با سالروز درگذشتش جایزه ملی داستان حماسی، احیای هویت ادبی و حماسی خراسان رضوی است + فیلم دبیر اجرایی چهارمین جایزه ملی داستان حماسی: ۸۸۹ اثر به جشنواره ارسال شده است بررسی وضعیت نسبت هنر و فرهنگ دفاع مقدس | واجب فراموش شده برگزاری نمایشگاه نقاشی هنرمندان مشهدی با عنوان «ماشین طبیعی» | نگاه هنرمندانه به زیست شناسی در عصر هوش مصنوعی اجلاس همکاری‌های علمی‌فرهنگی زبان و ادبیات فارسی در نیشابور، فرصتی برای تقویت ارتباط در حوزه تمدنی زبان فارسی گفتگو با دکتر محمود اکرامی فر درباره نسبت‌های شعر و رسانه در گذر زمان | شعر بیشتر شده، اما قوی‌تر نشده است اجرای نمایش «برش» با حضور صحرا اسدالهی و آرش عدل‌پرور در مشهد اعلام جدول زمانبندی مسیر بازبینی آثار در جشنواره تئاتر خراسان رضوی صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۳ پخش فیلم‌های پلیسی و استکبارستیزانه از تلویزیون در آخر هفته (۱۲ و ۱۳ مهر ۱۴۰۳) درمیشیان، سینماگر ایرانی، نامزد جایزه «افشین یداللهی» شد درخشش «پریسان» در جشنواره‌های خارجی آرش مجیدی با «تانک‌خورها» روی آنتن شبکه سه + زمان پخش
سرخط خبرها

این داستان حقیقت دارد

  • کد خبر: ۱۴۷۲۶۸
  • ۰۵ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۵:۲۵
این داستان حقیقت دارد
نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان.

داریوش دیر کرده بود. زنگ زدم و گفتم «دوساعته من رو کاشتی! معلومه کجایی؟» کلی عذرخواهی کرد و گفتم «حالا خوبه گفته بودی وقتی خونه خریدم، اولین رفیقم که خونه م رو می بینه تویی! ولی حالا خودت این جوری دیر کردی...» دوباره زبان ریخت و قسم خورد که توی ترافیک مانده است. گوشی را قطع کردم و از دست فروشی که با فلاسک و بساطی تر و تمیز می چرخید و داد می زد «چایی چایی» یک فنجان چای خریدم.

نبات چوب دارش را داشتم توی چای می چرخاندم و از بخار چای و نبات زعفرانی لذت می بردم که پرگاز پیچید توی دایره میدان. زیر طاقی میدان ایستاد. کفش هایش را درآورد و رو به سمتی که قبله نبود، شروع کرد حرف زدن با کسی که انگار خودش می دید و می شنید. شانه هایش تکان می خورد از هق هق. یک ربعی مشغول بود و داریوش هنوز نرسیده بود. رفتم جلو. فقط این جمله را شنیدم که «گفتنی ها رو گفتیم مشتی. خود دانی. من این بچه رو از شما می خوام.» رفتم جلو و گفتم «ببخشین، مشکلی پیش اومده؟» گفت «نه، یه جلسه با سلطان داشتم. تموم شد.»

گفتم «سلطان؟» گفت «ما به امام رضا(ع) می گیم سلطان.» گفتم «جلسه وسط میدون؟!» گفت «اسم این میدون چیه؟» گفتم «خراسون» گفت «باریکلا، حالا سلطان خراسون کیه؟» گفتم «امام رضا(ع)» گفت «یه دوره ای می گفتن مشهد حج ما فقیربیچاره هاست. حالا گویا همین حج رو هم نمی شه بریم. دخترم مریضه. لنگ سه تومن پول بودم. دیگه کسی نمونده ازش قرض نکرده باشم. کی به پیک موتوری پول قرض می ده؟ اومدیم پیش سلطان. این آقا روم رو زمین نمی زنه.»

داریوش زنگ زد و گفت «کجایی؟» گفتم «وسط میدون.» گفت «دارم می رسم.» گفتم «پارک کن، بیا وسط میدون.» به موتوری گفتم «بمون، می آم.» به داریوش گفتم «خونه که خریدی، گفتی می خوام گوسفند بکشم.» گفت «خب؟» گفتم «چقدر گذاشته بودی کنار؟» گفت «سه تومن.» زانوهایم لرزید، غرق اشک شدم. رفتم سمت موتوری و قصه را موبه مو گفتم. حالا سه تامان اشک بودیم و لبخند. داریوش پول را همان جا کارت به کارت کرد. من چای فروش را صدا کردم و سه  فنجان چای خواستم. کفش ها را درآوردیم. حالا سه تایی در صحن سلطان خراسان داشتیم چای می خوردیم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->