برو کار می‌کن، نگو بازنشسته‌ام! پدر در پدر پهلوان‌زاده‌ایم گذر‌های هنری به وسعت شهر | گزارشی از بخش جدید جشنواره هنر‌های شهری بهار ۱۴۰۴ درنگی در کم‌وکیف برگردان‌های منثور منظومه فردوسی، به‌مناسبت انتشار «شاهنامه منثور»، اثر گیتی فلاح‌رستگار رقابت ۲۴ گروه در جشنواره ملی سرود رضوی مستند «جانان» اثر فیلم‌ساز مشهدی، روی آنتن شبکه دو + زمان پخش انتشار مجموعه داستان «شرّ درونش» قسمت ۱۲ مسابقه مافیا دن، در شبکه خانگی رکوردشکنی تقاضا برای بلیت مشهد، هم‌زمان با پخش قسمت پایانی «پایتخت» حضور دیزنی با «زوتوپیا۲»، «الیو» و «داستان اسباب‌بازی ۵» در جشنواره انسی رکوردشکنی نمایش آنلاین | «پایتخت ۷» در تلوبیون ۱.۸۵ میلیارد دقیقه تماشا شد خانه منسوب به «سعدی» در حال ویرانی مجری مراسم جوایز امی ۲۰۲۵ را بشناسید زمان پخش فصل دوم سریال بی‌باک: تولدی دوباره صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۴ مروری بر حواشی سریال پایتخت ۷ | از جایگزینی سارا و نیکا تا سانسور چهار قسمت و پایان ناگهانی داستان
سرخط خبرها

کوچ بنفشه‌ها

  • کد خبر: ۱۵۳۹۰۰
  • ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۶:۰۴
کوچ بنفشه‌ها
در جلو تاکسی را باز کردم که بنشینم. صدایی از پشت سرم گفت: دایی! اگه اشکال نداره من جلو بشینم!  برگشتم و پیرمردی لاغر اندام درحالی که یک سبد از گل‌های بنفشه توی دستش بود ایستاده بود.
حمید سبحانی
خبرنگار حمید سبحانی

در جلو تاکسی را باز کردم که بنشینم. صدایی از پشت سرم گفت: دایی! اگه اشکال نداره من جلو بشینم!  برگشتم و پیرمردی لاغر اندام درحالی که یک سبد از گل‌های بنفشه توی دستش بود ایستاده بود.

با چشمش اشاره‌ای به سبد گل‌ها کرد و گفت: به خاطر اینا می‌گم. رفتم کنار و گفتم: بفرمایید، خواهش‌ می‌کنم. در را برایش باز نگه داشتم و پیرمرد توی ماشین نشست و سبد بنفشه را گذاشت روی زانویش، در را بستم و گفت: ممنون دایی.

عقب تاکسی نشستم و بعد از چند دقیقه پیرزنی کنار من نشست. یک هدست آبی در آورد و گذاشت روی گوشش و هم زمان باصدایی که از گوشی می‌شنید آرام چیزی را زیر لب تکرار می‌کرد.

راننده تاکسی نشست پشت فرمان، کمربندش را که خواست ببندد چشمش افتاد به سبد بنفشه ها. بعد در حالی که کمربند را محکم می‌کرد گفت: در روز‌های آخر اسفند، کوچ بنفشه‌های مهاجر زیباست.

گفتم: آخی شما من رو با این شعر بردید به سال‌های دبیرستان، یک دبیر ادبیات داشتیم که آخر سال این شعر رو بار‌ها زمزمه می‌کرد برامون. راننده گفت: آقای شکوهی نبود اسمش؟

گفتم: چرا! شما از کجا می‌دونی؟! کدوم دبیرستان بودی؟ گفت: دبیرستان علوی. گفتم: نه من دبیرستان دیگه‌ای بودم، احتمالا هم زمان تو دبیرستان شما هم تدریس می‌کردند.

راننده گفت: خدا رحمتش کنه، از اون معلما بود که دیگه مثلش کم پیدا می‌شه؛ عاشق ادبیات بود. گفتم: آره حیف.

پیرزن کناری حواسش از اطراف و تاکسی دور شده بود، چشمانش را بسته بود و با صدای بلندتری با هدست روی گوشش همراهی می‌کرد؛ وِر آر یو گوئینگ؟ وِن آر یو گوئینگ تو ایران؟...  چند دقیقه بعد پیرزن چشمانش را باز کرد، گویا درس زبان تمام شده بود. پیرمرد جلو پوزخندی زد.  متوجه سکوت و توجه بقیه به او شد کمی خجالت کشید و لبش را گاز گرفت.

بعد انگار که وظیفه خود بداند برای جمع توضیح بدهد گفت: اینم آخر و عاقبت فاصله است. دخترم سال هاست اونوره، نوه ام هم اونجا به دنیا اومده. سه ساله که نشده بیان. نوه ام الان هشت سالشه، خیلی فارسی بلد نیست. سعی می‌کنم انگلیسی یاد بگیرم بلکه تو این تماسای تصویری بتونم چند جمله بیشتر باهاش صحبت کنم.

همگی همچنان در سکوت بودیم. راننده تاکسی گفت:‌ای کاش آدمی وطنش را، مثل بنفشه‌ها. در جعبه‌های خاک، یک روز می‌توانست، همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست...

* این روایت تقدیم می‌شود به مرحوم غلامرضا شکوهی، شاعر بزرگ خراسان و معلم روز‌های رفته.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->