برگزاری مراسم گرامیداشت روز شعر و ادب فارسی در آرامگاه فردوسی انتشار فراخوان رویداد ایده‌پردازی فعالیت‌های تبلیغی، دینی در کانون‌های جمعیتی «در فضای شهر» «ابوالفضل پورعرب» ویلچرنشین شد! + عکس محسن تنابنده و سیروس مقدم در پشت صحنه «پایتخت ۷» + عکس دو نکوداشت و یک رونمایی به بهانه روز شعر در تالار فردوسی مشهد ماجرای استاد شهریار و نقد‌هایی که بر سریال کمال تبریزی وارد شد «فرانسیس فورد کاپولا» فیلم جدیدش را می‌سازد نامزد‌های نهایی جایزه ادبی «بوکر» معرفی شدند رونمایی از مستند «حبیب آقا» همزمان با هفته دفاع مقدس علیرضا خمسه: سفارشی‌کارکردن، نوستالژی‌شدن فیلم‌ها و سریال‌ها را از بین می‌برد مجید پُتکی در مسابقه پلیسی «سرنخ» مصطفی مستور: دانشی که از تفکرکردن به دست می‌آید، ارزشمند است ساخت سینما در مجتمع‌های تجاری مشهد؛ فرصتی برای سودآوری یا ارتقای فرهنگی؟ دل با امید وصل به جان خواست درد عشق* به نان و نوا رسیدن از کنار کتاب فارسی پیکر صدرالدین حجازی در خاک آرام گرفت + تصاویر فیلم های برگزیده فنلاند و ایسلند در راه اسکار ۲۰۲۵ ساخت فصل پنجم «امیلی در پاریس»
سرخط خبرها

حکایت نکیسا و اسب پادشاه

  • کد خبر: ۲۴۵۳۵۰
  • ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۶
حکایت نکیسا و اسب پادشاه
در روزگاران قدیم پادشاهی سلطنت می‌کرد که در قیاس با پادشاهان دیگر خیلی هم چیز بدی نبود.

در روزگاران قدیم پادشاهی سلطنت می‌کرد که در قیاس با پادشاهان دیگر خیلی هم چیز بدی نبود. این پادشاه علایق فرهنگی و هنری بسیاری داشت و در راه رسیدن به علایقش از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد. از جمله علایق فرهنگی پادشاه، علاقه به اسب و اسب سواری بود. وی اسب‌های زیادی خریده و اسب‌های زیادتری نیز هدیه گرفته بود که در اسطبل بزرگی که در محوطه کاخ سلطنتی قرار داشت نگهداری می‌شدند.

در میان این اسب‌ها اسبی بود که نام او شیمبورسکا بود و پادشاه به وی علاقه مخصوصی داشت و در مواقعی که خیلی خوش حال بود یا مواقعی که خیلی ناراحت بود سوار او می‌شد و به دوردست‌ها می‌تاخت تا خوش حالی و ناراحتی اش را دور از چشم همگان با او قسمت کند. پادشاه به این اسب وابستگی بسیاری داشت و به اسطبل داران گفته بود باید مانند چشمانشان از او مراقبت کنند و اگر بمیرد، کسی را که باعث مرگ او شده و کسی که خبر مرگ او را آورده، یا خواهد کشت یا دهانش را جر خواهد داد یا مملکت را آتش خواهد زد. 

روزی از روز‌ها شیمبورسکا مریض شد. اسطبل داران دام پزشکان و بیطاران را از سراسر مملکت فرا خواندند تا اسب مورد علاقه پادشاه را درمان کنند. اما هرچه دوا و درمان کردند افاقه نکرد تا آنکه شیمبورسکا مرد. اطرافیان پادشاه که نمی‌دانستند چگونه باید این خبر را به پادشاه برسانند، جلسه‌ای گرفتند تا در این خصوص چاره اندیشی کنند. 

یکی از مسئولان اسطبل گفت: من حاضرم خبر را به پادشاه برسانم به شرط اینکه یکی از نوازندگان ساز‌های سنتی دربار در کنار من باشد چراکه آنجا که کلام از سخن گفتن باز می‌ماند موسیقی آغاز می‌شود. یکی از نوازندگان دربار که نامش نکیسا بود با وی همراه شد و هردو به نزد پادشاه رفتند. نخست مسئول اسطبل گفت: پادشا‌ها اسبتان. پادشاه گفت: چی؟ مسئول اسطبل تکرار کرد: پادشا‌ها اسبتان. پادشاه گفت: خب؟ مسئول اسطبل تکرار کرد: پادشا‌ها اسبتان. پادشاه گفت: چی شد؟ مرد؟

مسئول اسطبل گفت: خودتان گفتید ها. سپس رو به نوازنده ساز‌های سنتی کرد و گفت: بزن. نکیسا نیز شروع به نواختن آهنگ‌های دیمبلی دیمبوکرد و در حین نواختن به انجام حرکات موزون نیز پرداخت. پادشاه گفت: اسب مرا کشته اید، قر هم می‌دهید؟ و از جا برخاست و به سراغ هردو آن‌ها رفت و دهانشان را جر داد. آن دو نیز با دهان‌های جرخورده از محضر پادشاه گریختند و برای مداوا نزد حکیم دربار رفتند و در آنجا خاموش شدند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->