حکایت اسکندر و آب حیات و مشک سوراخ یادی از مرحوم حبیب الله بی گناه | رسوای دو عالم شدم از قطره اشکی صف سریال‌های شاد تلویزیون برای آنتن تمدید اجرای نمایش «کمپانی فیلم‌سازی آقای داتان» تا پایان هفته جاری درباره نمایشگاه «پورتفولیو / چهارده صفر سه» | ۱۰ هنرمند در نگارخانه فردوسی مشهد آثار خود را به نمایش گذاشتند دوبلور فیلم «محمد رسول الله(ص)» درگذشت «سینما متروپل» با چه تغییراتی اکران می‌شود؟ فیلم سینمایی «شبگرد» به کارگردانی فرزاد مؤتمن به‌زودی اکران می‌شود زندگی‌نامه شهدای پلیس فیلم می‌شود «دیوید هریس»، بازیگر آمریکایی درگذشت دیدار کارگردان سرشناس ترک با هنرمندان ایرانی صفحه نخست روزنامه‌های کشور - دوشنبه ۷ آبان ۱۴۰۳ چالش تولید انیمیشن، کمبود هنرمند متخصص است مشخص شدن هیات داوران بخش «مسابقه تئاترکودک» جشنواره تئاترکودک و نوجوان ۵ روز مانده به آغاز  مشهد چه سهمی از حوزه ادبیات کودک و نوجوان دارد؟ | شهر با کبریتی روشن است ارتباط هوش مصنوعی و هنر در گفتگو با رضا دیده‌بان، عکاس شناخته‌شده مشهدی آموزش داستان‌نویسی | خیالی که نفس می‌کشد اهمیت انتشار منظومه‌هایی تاریخی در باب فتوحات صفویه | روایت مردمی از تاریخ مردانگی آهنگ «همین مونده بود» محسن چاوشی ۱۰۰ هزارتایی شد
سرخط خبرها

حکایت خیریّت خرس

  • کد خبر: ۲۹۵۵۴۶
  • ۲۹ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴:۴۱
حکایت خیریّت خرس
مردم روستا به‌سرعت از جا برخاستند و بیل و چوب و چماق و هرچی که دم‌دست داشتند، برداشتند و خرس را پیدا کردند و پیش از آنکه بتواند به کسی صدمه بزند، او را در گوشه‌ای به دام انداختند.

به گزارش شهرآرانیوز، در روزگاران قدیم، حکیم برجسته‌ای که یک حکیم طبیعت گرا و نچرال پسند بود، برای آنکه از ازدحام شهر دور باشد و به بهره مندی از طبیعت پاک روستا بپردازد، شهر را ترک کرده و در روستا سکونت اختیار کرده بود. روزی در حال ارائه جملات قصار خود به مردم روستا بود که ناگهان از دم دروازه روستا صدایی بلند شد و یکی از روستاییان با داد و فریاد به بقیه روستاییان فهماند که یک خرس وارد شده است.

مردم روستا به‌سرعت از جا برخاستند و بیل و چوب و چماق و هرچی که دم‌دست داشتند، برداشتند و خرس را پیدا کردند و پیش از آنکه بتواند به کسی صدمه بزند، او را در گوشه‌ای به دام انداختند. خرس نخست غرش کرد و سروصدا راه انداخت، اما وقتی فهمید گرفتار شده است و راه خلاصی ندارد، خود را روی زمین انداخت و با حالت مظلومانه‌ای به ناله‌کردن پرداخت. 

در این هنگام پیرمردی به نزد حکیم رفت و به او گفت:‌ای حکیم بزرگ، جوانی از روستای بغلی که مدتی نزد من کار می‌کرده و جوان سربه زیری هم هست از دخترم خواستگاری کرده. به نظر شما دخترم را به او آیا بدهم یا آیا ندهم؟ حکیم گفت: حالا این موقع؟ مرد روستایی گفت: ببخشید، الان یادم افتاد. حکیم فکری کرد و گفت: این خرس را می‌بینی؟ پیرمرد گفت: بله می‌بینم. حکیم گفت: این خرس وقتی در داخل جنگل و در خانه خود باشد عین ببر غرش می‌کند، اما در خانه حریف این طور مظلوم نمایی و ناله می‌نماید. 

وی سپس افزود: سرزده به ده بغلی برو. اگر آن جوان در ده خودشان هم همین طور سربه زیر بود، آن وقت دختر را بده برود. اگر نه، نه. پیرمرد تشکر کرد و رفت و حکیم نیز به تماشای خرس مشغول شد. چند هفته بعد مرد روستایی به نزد حکیم آمد و پس از سلام و احوا ل پرسی از وی پرسید:‌ای حکیم بزرگ، خرس چه شد؟ حکیم گفت: او را بستیم و به جنگل بردیم تا آنجا رهایش کنیم، اما همین که به جنگل رسید وحشی شد و به چند نفر صدمه زد و فرار کرد. 

وی افزود: خواستگار دختر تو چی شد؟ پیرمرد گفت: او هم مثل همان خرس رفتار کرد، لذا دختر را به او ندادیم. حکیم گفت: عجب. حتما خیریتی در کار است. پیرمرد گفت: نظر من هم همین است. حکیم گفت: چطور؟ پیرمرد گفت: اگر اجازه بدهید حالا که شما این قدر دانایید و تا الان هم همسر اختیار نکرده اید، دختر خود را به عقد شما دربیاورم. حکیم از خجالت سرخ شد و اجازه داد و حکیم و دختر پیرمرد تا پایان عمر در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->