بیوضو شیرش نمیداد، این را از اولین ضربهای که زد و حسش کرد نذر کرد، محرم بود، توی مجلس روضه سدخانم نشسته بود که چیزی مثل حرکت یک ماهی را درون خودش حس کرد، یکموجاموج غریب، یک تکانه شیرین، یک اعلام حضور قشنگ، بعد دست کشید گوشه چشمش یک قطره اشکش را خورد، گفت اینم برسه به تو مادر ... نذر کرد حتی نصف شب هم وضو بگیرد شیرش بدهد و همین هم شد. دو سالو نیم کامل شیر خورد، استخوان کلفت کرد، وزن گرفت و شیرینترین لحظه برایش آنجا بود که انگشت سبابهمادر را میگرفت و شیر میخورد.
اولین زیارتی که رفتند هشتسالگیاش بود، گفت میروم لب آب حوض بازی کنم. رفتنمان و به چشم نیامدن همان، چشم برگرداند که تابلوی صحن و رواق را پیدا کند، دیگر پیدایش نکرد، تا غروب همه صحنها را مثل هاجر میدوید و یاامامرضا میگفت، دل توی دلش نبود، شب پدرش از کارگاه نجاریاش میآمد چه جواب میداد؟ پسرت را بردم حرم گمش کردم؟
حسینت را بردم سلام بدهد گم شد؟ همین؟ بگویم عرضه نداشتم نگهش دارم؟ چطور عرضه زاییدن داشتم؟ آنقدر عجز و لابه کرده بود که حلقش خشک بود. از جلو کفشداریها و رواقها و حوضها گذشت و بالاخره یک جایی توی ایوان مقصوره پیدایش کرد. بیهوش و خواب و خسته از بازی. نشست کنارش بال چادرش را کشید رویش تا خودش بیدار شود و به خانه برگشتند.
صدام گفته بود صبحانه فردا را در تهران میخوریم. حسین شنیده بود و گفته بود: اِنا... چه غلطا؟ و رفته بود. همه بیست سالگیاش را برداشته بود و رفته بود. از این رفتنهایی که برگشت دارد، سوغاتی دارد، عکس در منطقه دارد. اولین خانه بچه نه ماه در بطن مادر است، نه ماه شوخی نیست، ولی آن روز که میرفت، آن روز که گفت حلالم کنید، آن روز که گفت به سارا بگید اگر برگشتم میآیم و همسر و همسقف میشویم.
آن روز انگار وسط یک دسته سار یکی شلیک کرده باشد. قلبش ریخت، دلش گواهی داد تمام است. این برگشتن ندارد و پلک نزد تا وقتی که پلک در بسته شد. تا دم در هم رفت و کاسه آب را پشت سرش ریخت روی زمین و کاسه چینی از دستش افتاد و تکهتکه شد. کف کوچه و دلش بد گواهی داد. گفت این حسین برگشتنی نیست. کاش بیشتر بناگوشش را بوییده بودم. کاش بیشتر اتو کردن لباسش را طول میدادم، کاش لباسهایش را نمیانداختم روی بخاری که زودتر خشک شود. کاش کاش کاش.
چهل سال است بر نگشته، هربار حرم میآید خاطره گم شدن را مرور میکند، مرور میکند که برگشتنا برایش کباب خرید، با ریحون زیاد، با نان داغ... همیشه کتوشلوارش را سالی دوبار میدهد خشکشویی. یک بار دم عید و یک بار دم تولدش. چهل سال یک عمر است، نه خود چهل سالش کل ثانیهها و نفسهایش وقتی چشمانتظار باشی همین است. وقتی هوا منفی دو درجه باشد، شب باشد، این منفی دو درجه شب برای سربازی بالای برجک سردتر و طولانیتر از شب تازه دامادی است در شب اول وصال. او اصلا شب را درک نمیکند و تعریفی از سرما ندارد.
(این گوشه را باید با نگاه مادران شهید به تابلو عکس فرزندهایشان پر کنند، من نمیتوانم از دل مادر شهید منتظری چیزی بنویسم، سکوتم)
پس از عمری غریبی بی نشانی
خدا میخواست در غربت نمانی
از آن سرو بلند قامت تو
پلاکی بازگشت و استخوانی