امید مهدی نژاد

در یکی از شهر‌های نواحی مرکزی، مرد جوانی که اهل کار و تلاش و کسب روزی حلال نبود و از راه هایی، چون دله دزدی و خریدوفروش دلار در ارقام کوچک و کلاهبرداری‌های زیر ۳ میلیون تومانی و کارچاق کنی و دلال بازی و مشاغلی از این دست روزگار می‌گذراند، تصمیم گرفت به مسجد برود و کفش‌های نو و تمیز نمازگزاران را سرقت کند.

مرد گرمابه دار از پشت دخل برخاست و نزدیک وی شد و گفت: «داداش! ما اینجا دزد نداریم.

دو حکیم که هر دو حکمای دانشمند و شایسته‌ای بودند، از منظر فکری باهم اختلاف نظر داشتند و آبشان به لحاظ اندیشگی در یک جوی نمی‌رفت.

شبی از شب‌ها وقتی مرد بی اعصاب خسته از کار و ترافیک به خانه برگشت، پس از آنکه لباس بیرونش را درآورد و پیژامه راه راهش را پوشید، پسر کوچکش را دید که در چهارچوب در ایستاده است.

روزی از روز‌ها زن دوقطبی ساز، یکی از همسایگانش را که زنی سربه زیر و اخلاق گرا بود، سوژه دروغ پراکنی و شایعه پردازی‌های خود قرار داد.

امید مهدی نژاد - شاعر و نویسنده

لویی شانزدهم در حین قدم زدن در باغ سلطنتی، پیرمرد باغبانی را دید که مشغول کاشتن نهال گردو در ضلع جنوبی باغ بود.

همان طور که فیلسوف جوان مشغول مطالعه در پدیدار‌های هستی و اندیشه ورزی درباره ماهیت آن‌ها بود، به چاه آبی رسید که درکنار دهی قرار داشت.

روزگاران قدیم در شهری از شهر‌های نواحی شرق دور، ماری که در خرابه‌ای در حاشیه شهر زندگی می‌کرد.

در گذشته‌ای نه چندان دور، مرد جوان بیکاری با مشاهده آگهی استخدام فروشنده ساده که بر روی در یک سوپرهایپرمگامال چسبانده شده بود، به دفتر مدیریت سوپرهایپرمگامال مراجعه کرد.

در زمان‌های قدیم دو دوست در همسایگی هم زندگی می‌کردند که در سختی‌ها یار و یاور هم و در خوشی‌ها همراه و همقدم یکدیگر بودند.

در گذشته‌های نزدیک، روزی یک مرد عرب نزد قاضی رفت و گفت از یک مرد فارس شکایت دارد.

چندی پیش در حیاط خانه‌ای در خیابان سی وهشتم شرقی در یکی از شهر‌های یکی از ایالت‌های ایالات متحده آمریکای جهان خوار، پیرمردی هشتادساله و پسر چهل وپنج ساله اش روی نیمکتی نشسته بودند.

امید مهدی نژاد - شاعر و نویسنده

امید مهدی نژاد - شاعر و نویسنده

امید مهدی نژاد - شاعر و نویسنده