مینا رضازاده
فصل بعد من
زنی است با چشمان خالی
که دهانش بوی تو را میدهد
نگاهم را میدوزم به تو
گم میشوی میان شلوغیهای نامرئی
کاش کمی بریل بلد بودی...
سمانه، هنوز چه اندازه شیدایی.... شیدایی، در روزهای دانشگاه، فصل مشترک تمام نامهای کوچکمان بود، اما حالا بزرگ شدهایم. آنقدر تلخی و شیرینی دنیا را چشیدهایم که گس شدهایم و همین دنیا روی دیوارمان با خطهای درشت و ریز، خوش و ناخوش، یادگاری نوشته است و خط تو از ابتدا نقطه بود... با این حال، تو هنوز هم نقطهای برای تعریف تاریکی نداری و میگویی من تاریکی را نمیبینم و در تاریکهایی که نمیبینی، آهستهآهسته، استاد دانشگاه شدی و کتابهای شعرت را چاپ کردی و جایزههای شاعرانه بردی و در شاهنامهخوانی صدای قرایی شدی و در هر خیریهای که سر میکردم، نام تو را میشنیدم. سمانه این تویی که برای زندگی، سنجاقکی فیلسوف شدهای و میگویی آدمها را ذخیره نکنیم برای روزهای مبادا! آدمها یک روز ته میکشند. بیآنکه بفهمید و من امروز بیاینکه بفهمم، حرفهای تو بر سطرم جاری میشود و دقیقا در همین امروز به دستهای نازک و ظریفت در دستم که مینگرم، به یاد میآورم چابک بودنشان را در گاه خواندن. به یاد میآورم کانون تاک دانشگاه فردوسی* را و تو را که با نقطهها و دستهایت میخواندی.
عصایی که سپید بود که نبود
روز عصای سپید است و نام «سمانه مصدق»، از چند روز پیش، به من اعلام شده است و از چند روز پیش من درگیر خاطرات روزهای قدیم شدهام و میدانم که دنیا باز برای من، داستانی در پیش دارد؛ چون سمانه را اتفاقی یک ماه پیش در ایستگاه قطار دیدم. داشت میرفت. عجله داشت. گرم و صمیمی. شماره تماس جدیدش را گرفتم و گرفت و رفت و حالا در این صبح آفتابی مهر که قیچی پاییز، آرامآرام با حرکتی جادویی، هوای ضخیم تابستان را میشکافد، با او یک قرار دوستانه همراه با موشکافی خبرنگارانه دارم. روز عصای سپید است و من در خاطرم مانده است که سمانه هیچگاه عصای سپید با خود نداشت.
دودی بر عینک بود که نبود
گفته بود خانه ما هنوز در همان محله سابق است و من به آنجا که میرسم، سمانه سیوپنجساله، مثل همان سمانه خوشقول بیستساله، زودتر از موعد حاضر است. راستقامت و جسور حرکت میکند؛ کمی کج میایستد با عینکی که دودی هست و نیست و شالی به رنگ سرخ در زنانهترین وجه غالب و اعتمادبهنفس را در سلامش ریخته است. مثل همیشه دیدهبوسی که انجام میشود، بیهوده نمیگویم، میخواهم توجه شما را به هوش تجسمی سمانه جلب کنم که فوری به من میگوید: «من که میخواهم بیایم روزنامه، مثل تو مقنعه ندارم، اشکالی ندارد؟»
میخندد که سوژهام شده است
به روزنامه که میرسیم، سوژهام را مینشانم پشت میز مصاحبه و دکمه رکوردر را میزنم و میروم سر اصل مطلب. اصل مطلب از معرفی آغاز میشود که به هیچ صراطی، مستقیمِ گفتن یک جمله توصیفی از خودش نمیشود: «من فقط سمانه هستم. همین!» و پاپی که میشوم، میگوید: «نگاه آدمها به معرفی خودشان متفاوت است. من همیشه در جواب خودت را معرفی کن، میگویم سمانهام با مجموعهای توانمندی و محدودیت، مثل همه آدمهای دیگر. همه آدمها از همین دو رکن بنیادی ساخته شدهاند.» و جزئیتر که میپرسم، کمی صحبت را مجال باز شدن میدهد: «دبستان و راهنماییِ نابینایان رفتهام، اما از آن به بعد با بچههای عادی درس خواندم. در دانشگاه فردوسی ادبیات فارسی خواندهام و در دانشگاه آزاد، ارشد ادبیات.» دستش را روی فنجان چای میگذارم و آن دستش را روی ظرف شیرینی. دستم را از روی دستش برنمیدارم. این فکر همه هفته مثل خوره روحم را تراش داده است که: «حالا که خبرنگار هستم، آیا وارد جزئیات زندگی دوستم بشوم یا نه؟» و بالاخره سوالی را که سالها نپرسیده بودم، میپرسم: «نور رو حس میکنی یا فقط تاریکی میبینی؟» سریع جوابم میدهد. بیفکر، جسورانه: «به تاریکی که اعتقادی ندارم، اما سیاهی نمیبینم، نور را هم حس نمیکنم. کلا هیچ چیزی نمیبینم. من نابینای مادرزادم.»
دیدنِ ندیدهها
اما چه کنم با کلامش، شعرهایش و رفتارش که همهجا در آن، فعل دیدن پرکاربردترین افعال است. تابهحال ندیده است، اما چشمان آبی او از هر بینایی، بیناتر است.
او میگوید: «ندیدهها را با تمام وجود میبینم، طوریکه هیچکس قبل از آن، ندیده است.»
به مصداق، جویای دیدن میشوم و میپرسم دیدن چگونه است در ذهن سمانه مصدق؟
سمانه پاسخ میدهد: حجم، حجم لیوان و حجم دستها که با حس ششم میآمیزند، جای آن بیناییای که شما دارید را تقریبا پر میکند. من نمیتوانم ببینم، ولی میتوانم بفهمم.
ناخودآگاه در این حجم نادیدنی تحریریه، من حجمی را که او میگوید، میفهمم. در ذهنم مفهوم فهمیدن سترگ میشود. گویی تمام دریافتهایم از هستی انتزاعی میشود و اجسام مانند دریافتهای ذهنی انسان، سبک. سمانه مثال میزند: «من یوفو (شیء ناشناس پرنده) را مثل درد، مثل عقل و مثل بودن، درک
میکنم.»
و اولین مفهومی را که در ذهنش حجم گرفته است، آغوش پدر میداند: «در ابتدا پدر بود و بازیهایش و اعتمادبهنفسی که احتیاج داشتم و او منبعش بود. بعد بچههای کوچهمان و شیطنتهای ما.» و بحث که با پیچشی ملایم، کشیده میشود به تفریحات مورد علاقهاش: «من از ابتدا به محیط بیرون از خانه و هیجان و ارتفاع و کشف ناشناختهها علاقه داشتم. حالا حتی کوه میروم. طبیعتگردی میکنم. تئاتر میروم. سینما میروم.» و در جواب صوت ناشی از حیرت من میگوید: «یک دفعه با من به سینما بیا تا ببینی.»
تب فوتبال و میوه دل من که شعر بود و دیدنهای شاعرانه او، مرا وامیدارد که از آغاز شاعرانگیاش بپرسم. میگوید: از اول راهنمایی بود که فهمیدم چیزهایی که مینویسم، میتواند شعر نام بگیرد. آن موقع تب فوتبال داغ بود و من و برادرانم شدیدا فوتبالدوست. حرفهایم را برای تیم ملی نوشتم و بعد دیدم موزون است و شعر شده است. بعد در دانشگاه به طور حرفهای، ترانه و شعر محاوره را آغاز کردم. از بهترین ترانهسرا هم که میپرسی، اگر شهیار قنبری، ایرج جنتیعطایی و اردلان سرافراز را جدا کنیم، روزبه بمانی در ایران خوش میدرخشد.
شعر باید یاغی باشد
شعرش مرد و زن نمیشناسد. از جنسیت رهاست. گاه مانند شعر فروغ، جسور و بیپرواست و گاه به خواب فریدون مشیری میرقصد. گاه مضطرب است و طوفانزده و گاه زنی است زنبیلبهدست که در خیابانها زار میزند. شعر را به هیچ چیز، محدود نمیکند و با آن محدودیت کنار نمیآید: «اما خیلیها میآیند ابتذال را با هنر قاتی میکنند که به آن ضربه میزند. هنر باید مفهوم عمیق خودش را داشته باشد و هنرمندانه باشد. ببین فروغ هرچه گفته، به بدنه شعر افزوده، اما امروز شاعرانی پیدا میشوند که خیلی واژهها را بهعنوان شکستن نگاه سنتی در شعر وارد میکنند که این هنرمندانه نیست. وقتی واژهها صرفا بخواهند حرف بزنند، بدون هیچ مفهومی، به نظر من ابتذال آغاز میشود.»
آنیموس غزل
عشق در تمام اشعار اجتماعیاش، غریقی است که گاه، نجات و تجلی مییابد و گاه، مغروق است. به نظر او: «عشق یک نوع احساس خواستن و جوشش درونی است که همه وجود انسان را فرامیگیرد و توجه آدمی را به یک موضوع و انسان خاص جلب میکند، اما عشقی واقعی است که بتواند تکثیر شود و محبت را بسط دهد به همه جهان، با این همه من دوست داشتن را از عشق زیباتر میدانم.» سخن از عشق مرا وامیدارد که از عشق، عینیتر پرسوجو کنم که جوابم میدهد: ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش... با خنده میگویم: یعنی شعرهای عاشقانه ات را برای آنیموس غزل میسرایی که خندهای کجکی تحویلم میدهد که یعنی بنشین سر جایت. یاد اشتیاق دکتر نقوی در دانشکده ادبیات فردوسی و به توصیف کشیدن آنیما و آنیموس یونگ و سیروس شمیسا، ذهنمان را پر میکند. یاد کلاس حافظ که اشتیاق استاد، به بحث درباره مکتبهای روانشناسی یونگ کشیده بودمان. آنیما، عنصر مادینه در ناخودآگاه مردان، و آنیموس، عنصر نرینه در ناخودآگاه زنان و سیروس شمیسا که برای معشوق دستنیافتنیِ غزلهای حافظ، منظری آنیماگونه قائل
شده بود.
کتابی که یادگاری شد
شاعر برتر جشنواره دانشآموزی ادبپژوهان جوان و صاحب یکی از ۱۰ شعر برتر کشوری سال ۸۲ و نفر سوم جشنواره «زنده این کاغذین جامه» و منتخب سال ۹۶ جشنواره نیاوران البته در سخنانش به این موضوع هم اشاره میکند که عادت به شرکت در جشنوارهها ندارد و حتی عادت به چاپ اشعارش هم ندارد. تابهحال دو کتاب از او به چاپ رسیده است؛ کتاب «تکیه کن فقط به چشمان خودت»، سال ۸۶، در انتشارات محقق مشهد منتشر شده است که شامل مجموعه اشعار است. غزل دارد. ترانه دارد. شعر آزاد دارد. میگوید: همه معمولا از کتاب اولشان رضایت ندارند و من هم از این قاعده مستثنا نیستم؛ و بهار ۹۷، کتاب دومش، «دیدار بیدیدار» در انتشارات سارات تهران منتشر شد که کار محاوره مشترکی است بین او و «تارا کسرایی». مشترک بودن این کتاب، برایم عجیب است. کتابی با دو نویسنده، کمتر چاپ میشود. یاد خاطرات چاپ این کتاب که میافتد، با لذتی ماندگار میگوید: در این کتاب، ۲۱ ترانه از تارا و ۱۹ ترانه از من بهصورت یکیدرمیان چاپ شده است و حتی مقدمه کتاب را هم مشترک نوشتهایم. دیدار بیدیدار را خیلی دوست دارم؛ چون یک یادگاری است از دوستیِ ماندگار.
مگر میخواهم با چشمانم ورزش کنم؟
و سمانه مصدق آستانه اتصال قرایی است بین یک معلول و یک شاعر و یک استاد دانشگاه و یک زن پرجوشوخروش. در چشم جامعه هرکدام از این موضوعات، چالشبرانگیز است. از سمانه میپرسم چه تفاوتهایی هست بین نگاه خودت با نگاهی که جامعه به تو دارد. میگوید: مردم بیشتر از آنکه به توانمندیهایت نگاه کنند، به محدودیتهایت خیره میشوند و جالب اینکه این محدودیت را تعمیم میدهند. بگذار یک مثال ساده بزنم؛ من میروم به باشگاه ورزشی و بهعنوان یک فرد میخواهم ورزش کنم، اما جای خجالت دارد که مرا بهعنوان شاگرد خصوصی با مربی مخصوص هم قبول نمیکنند؛ مگر من میخواهم با چشمانم ورزش کنم یا اینکه وقتی من میروم استخر، مسئول استخر این جسارت را به خود میدهد که از من امضای یک همراه را بخواهد. در بحث کار هم همینطور. من به تمام این نگاهها اعتراض دارم. در جامعه فقط حرفهای قشنگ زده میشود و پای مسئولیتپذیری که به میان میآید، همه عقب میکشند، درحالیکه ما، آدمها و بعضی محدودیتها را نمیبینیم و ناعادلانه است که محدودیتی را که به چشم نمیآید، ندیده میگیریم و آنی را که به چشم میآید، خیلی خوب میبینیم. این مشکل فرد نابینا نیست، مشکل نداشتن شجاعت و نبود اعتمادبهنفس و برای یکدیگر وقت نداشتن جامعه است.
آسان است که برای ما وقت بگذارند
به طرفم خم میشود و ادامه میدهد: این مهمترین کار است، با دیگران طوری رفتار کنیم که دوست داریم با خودمان رفتار شود و آدمها را همهجانبه ببینیم. معلولان و بهطور خاص نابینایان، نیازی به ترحم ندارند، فقط باید سعی کنیم عادی باشیم. الان دوستان نابینای ما در تهران نقاشی میکشند. چه کسی میگوید که یک نابینا نمیتواند نقاشی بکشد؟ این «نمیتوانیها» هم خفت ما را گرفته است.
ایمان بیاوریم به فصل سرد
باید باور کنیم که سمانه مصدق به هرکاری که دست زده، توانسته است و به هر چیزی که خواسته، رسیده است. عاشق مسافرت است و خدمات ویژه نابینایان ایرانایر. او آدمی است که یکجا بند نمیشود و معمولا برای هر روزش یک برنامه دارد. کوه زیباترین مصداق در ذهنش است و به کوهنوردی میرود و هرگز با ترس، وجه مشترکی ندارد. از اعتمادبهنفسش است گویا که هیچ چیز برایش حیرتآور نیست. استاد فارسی عمومی دانشگاه آزاد است، اما عقیده دارد که خوب است به دانشجویان، فروغ درس بدهند.
کافکا در کرانه
روز ما را به سینما میکشاند. قدمبهقدم، با سمانه و در کرانه ابرهای سفید پاییزی و به هویزه میرسیم. روی مبلی در انتظار شروع شدن فیلم مینشینیم. در راه که میآمدیم، سعی میکردم باز رفیقترین رفیقش باشم و مثل زمان دانشگاه دستش را گرفته بودم و هشدار پلهها را با تعدادشان میدادم و سعیم این بود که از همواریهای خیابان راه ببرمش، اما یکبار از بسیار بارها که فراموش کردم او بیچشمهایش به پیکار حقیقت آمده است، بیمهابا، دستم که در دستش بود را بالای پلهبرقی کشیدم و او بهسرعت، راه رفتنش را به خواب پله تغییر داد و انگارنهانگار که احتمال خطری وجود داشته است، به حرف زدنش ادامه داد.
کرانه سینما
ساعت ۳ است و سینما در خلوتترین ساعت. فیلم که شروع میشود، همه گوش و هوش او، توجه میشود. در تمام صحنهها کاملا حضورش محسوس است. فیلم «رد خون» فیلم سختی است برای یک نابینا. بخشهای فیلم که تغییر میکند، زمان و مکان را مینویسد و من سعی میکنم پابهپای این تغییر با او بیایم، اما میبینم که تمام لحظهها را میفهمد و وسیعتر از ما میشنود، حتی با صدای پا، طول و عرض محیط و دوری و نزدیکی از دوربین را مشخص میکند. عجیب است که ذهن کارآزمودهاش، فضای خالی اولیه هر صحنه را سریع میچیند.
سمانه است دیگر؛ به طرز شگفتآوری هیچگاه از پا نمینشیند و در کارش، هیچ نشدی ندارد.
او میآید. فصل بعد، فصل پنجم است. با چشمانی خالی و دهانش که بوی دوستداشتنهای بسیط میدهد. او خود میداند که چگونه ذهنهای فقیر، کم خواستن را میپذیرند.
*کانون تاک دانشگاه فردوسی مشهد در سال ۱۳۸۲ با هدف کمک به دانشجویان نابینا و کمبینا تأسیس شد.
دستهایم خالیست
شبیهِ زنبیلِ زنِ همسایه
وقتی خیابانها را
مترمتر زار میزند
تکرار میشود تاریخ
بیآنکه
به عقب برگشته باشیم
چشمهایت را میبندند
و باز
من میمانم و عشق
پیراهنی که همیشه برایم کوچک بود
سمانه مصدق