مشهد سرمایش انگار تیغ بر استخوان میکشد. چاک میدهد روح را و آدم خداخدا میکند که کاش دکمهای داشت جسمش که میزد و گرمش میکرد. سرمای مشهد درونگرایت میکند، تو را به خودت بر میگرداند و آیینه میگیرد پیش رویت.
در زمستانهای حرم انگار آدمها جور دیگری با شما گفتوگو میکنند، دل میدهند و قلوه میگیرند. از پشت فرشهای آویزان که رد میشوی و وارد شبستانهای منتهی به مضجع میشوی انگار اردیبشت شیراز است از عطر و گرمای ملیح و معطر.
زمستانهای حرم را از مژههای خیس سربازها و جوراب ضخیمهای مادرها و عباهای کلفت و پشمی روحانیهای حرم تقلب میکنم. تو کیستی که سرما و گرما نمیشناسی! همیشه در خانهات باز است و برای همه وقت داری.
من در زمستانها که خدمتتان میرسم یاد آن قصهای میافتم که در یکی از سفرها پدرم برایم تعریف کرد که در زمانهای دور از امروز سیدی با خادمی صحبت کرد و اجازه خواست کنار گنبد مشرف شود و نماز شبی بخواند و تضرعی کند و خادم گفت توی این سرما و برف؟ و سید گفته بود من قرار است سرمایش را به جان بخرم تو نگران نباش! و پذیرفت. بابا میگفت خادم در پشت بام را باز کرد و به سید گفت که نزدیک اذان صبح میآیم دنبالت و در را بست و رفت.
بابا میگفت خادم آمد و فکرش این بود که نیم ساعت دیگر سردش میشود و باید گوش به زنگ باشد که سید در پشت بام یخ نزند. برای همین هوشیار ماند. بابا میگفت گرمای مطبوع بخاری هیزمی اتاق خادمها خادم را در خواب فرو برد. بیدار که شد گفتای وااای سید... بدو رفت بالا و دید که سید در رکوع است و حیرتآور اینکه روی پشت و کمرش در حالت رکوع یک وجب برف نشسته و سید اصلا متوجه نشده ...
زمستان حرم شما لطفی عجیب دارد و حالی غریب! من را در همه فصلها دعوت کنید.
من نه نمازشبخوانم و نه سید و نه در حرمتان آشنایی دارم، ولی تمنا میکنم من را هم دریابید.